#بوی_نا_پارت_27

معتمداي محل م که می دونستن حسن بچه ي خوبیه و حرفاي منطقی ش رو می شنون،با احترام بلند می شن و خداحافظی می کنن و می رن تا حسن خبرشون کنه!

حسن م شب که می اد خونه،جریان رو می گه و صغري خانمم که از ننگ عباس و داغ حاجی یه مرتبه چهل سال پیر شده بوده،حرف اهالی رو تایید می کنه و می گه آره حاجی بانی این کار شده بود و پول جمع می کرد!

بلند می شن می رن سر صندوقچه ي حاجی و کاغذا رو در می ارن و یکی یکی نگاه می کنن.صغري خانم که سوادي نداشته و حسن خودش تک تک کاغذا رو می خونه تا می رسه به بنچاق حجره اي که حاجی از پول مردم خریده بود و به نام حسن کرده بود!بعدشم بنچاق زمینی رو که به اسم عباس خریده بود پیدا می کنه و می ذاره کنار!

صغري خانمم که از این چیزا سر در نمی اورده و هر چی حسن می گفته، قبول می کرده!

خلاصه اسنادي که مربوط به پولاي مردم بوده پیدا می شه و حسن ورشون می داره و دو روز طول می کشه تا حساب کتاب کنه.بعدش به معتمدین محل خبر می ده که پیدا شد و حساب کتاب کردم.اونام یه روز می آن حجره و می شینن به صحبت و بررسی!

مبلغ زیاد بوده و حسن می گه که حاجی انقدر پول نداره!ماهام نمی دونیم که حاجی پولا رو چیکار کرده یا به کی داده یا کجا گذاشته!اگه جایی گذاشته بود که ما حتما می فهمیدیم چون جاي پولاي حاجی تو خونه معلومه!اما فعلا تو خونه پول آنچنانی نیس!پس حتما حاجی پول ا رو داده دست کسی که ما ازش بی خبریم!حالا می مونه دین حاج آقا که به عهده ي ماست!هیچ حرفی م نیست و ما تا یه قرون آخریش رو می دیم اما باید کمی صبر کنین تا حجره فروش

بره!اینم حساب کتابا خدمت شما!

معتمداي محل م می گن خدا پدرت رو بیامرزه که عین باباي خدا بیامرزتی!ماهم هیچ عجله اي نداریم و شمام سر فرصت حجره رو بفروش که ضرر توش نباشه!

بعدشم یه صورت از حساب کتابا ور میدارن و میذارن می رن و تو تمام محل پر می کنن که اگه عباس اونطوري شد،جاش حسن اینطوري شد و اسم حاجی رو زنده کرد و روحش رو شاد!

حسن آقام انحصار وراثت می ده و بعدش حجره رو می ذاره براي فروش و سر فرصت براش مشتري پیدا می کنه و به قیمت خوب میفروشه و یه روز تو محل،جلوي اهالی محل،طبق صورت و سند،تمام پولی رو که پیش حاجی بوده بر می گردونه به مردم و همونجا براي حاجی از همه حلالیت می طلبه و همه م حاجی رو حلال می کنن و براش فاتحه می خونن و میگن اگه حاجی نبود این پول جمع نمی شد چون همه فقط به حاج مصطفی اعتماد داشتن و اون مرد این کار بود و بازم براش خدا بیامرزي می گن و می رن که با اون پول براي محل تکیه بسازن!

بعدشم حسن می ره خونه و به مادرش می گه مادر دیگه این محل جاي زندگی کردن نیس!حجره که فروش رفت،بیا خونه رو هم بفروشیم و از این محل بریم!صغري خانمم که دیگه از خجالت نمی تونتسه تو محل سرش رو بلند کنه و بهد از اون بروبیا و زن حاج مصطفی پهلوون محل بودن دیگه چیزي تو زندگی نداشته،موافقت می کنه و چند وقت بعد خونه رو هم می فروشن!

از اون طرفم ماشالا خان ارسی دوز که می بینه دامادش تو زرد از آب دراومد،همون یه هفته بعد از مرگ حاج مصطفی،دخترش رو می بره خونه ي خودش و وادارش می کنه که طلاق بگیره،دخترشم که هنوز بچه دار نشده بوده،حرف پدرش رو گوش می کنه و از دادگاه تقاضاي طلاق!

یه ماهه حکم طلاق صادر می شه و همه چی تموم و عباس تو زندان خبر طلاق رو می شنوه!

رضی اله خان بزازم که اینو می بینه،بلافاصله با پیغوم و پسغوم قرار و مرار خواستگاري رو بهم می زنه!

حسن م دست مادر و خواهر کوچیک ش رو می گیره و اسباب کشی می کنن و از اون محل می رن و بالاهاي شهر یه آپارتمان کوچولو براشون می خره و وسایل م براشون مهیا می کن ه و یه شب دو تا خواهراشم صدا می کنه و ارث و میراثی که مونده بوده تقسیم می کنه و از همه رضایت نامه می گیره.بعدشم به مادرش می گه که باید بره دنبال زندگی خودش چون عباس آتیش به این زندگی زد و تیشه به ریشه ي همه!حالا باید با دست خالی از اول شروع کنم به کار کردن تا ببینم خدا چی می خواد!

هر چی مادرش می گه حسن جون ما رو تنها نذار قبول نمی کنه و می گه حاجی براتون به اندازه ي کافی پول گذاشته!یه خورده م از سهم خودش بهشون می ده که بذارن بانک و سودش رو بگیرن تا ببینن خدا چی می خواد!خودشم می ره که تکلیف سربازي و زندگیش رو معلوم کنه!

خلاصه حسن میره پی کار خودش.تا سالهام ازدواج نمی کنه!

عباس م که یه سال حبسش تموم می شه و از زندان می اد بیرون و میره سراغ زنش که خبردار می شه زنش رو براي کس دیگه شیرینی خوردن!

نا امید می ره سراغ مادرش و وقتی بهم می رسن،بعد از گریه و ناله و نفرین و آه و این چیزا،عباس در جریان اتفاقات این یه ساله قرار می گیره و یه سر به حسن می زنه که یه جا یه اتاق گرفته بوده و تنها زندگی می کرده!


romangram.com | @romangram_com