#بوی_نا_پارت_26

آجان آ وقتی عباس رو سر پشت بوم دیدن دیگه معطل نکردن و ایست ایست گویان دوییدن تو خونه و رفتن طرف راه پله ها و رفتن بالا و این حاج مصطفی بود که با یه دست رو قلب و یه دست به کمر،لب حوض نشست!

بیچاره از هیچی خبر نداشت!شب ریختن تو خونه ش و به پسر گل ش تهمت دزدي زدن!پسري که صبح تا شبش رو تو دکون چکش به دیگ و قابلمه زده بود.

حالا بشنوین که جریان عباس چی بود!

عباس بعد از اولین نقشه اي که کشید،شد در واقع طراح بچه هاي شر کوچه ي بی پدرا!نقشه اي که براي دکون میرزا باقر کشیده بود با موفقیت اجرا شد!از اون به بعد عباس کارش این شده بود که با اطلاعاتی که بچه ها بهش می دادن یه نقشه اي می کشید و بچه ها رو می فرستاد دزدي!اما خودش تو چیز دیگه اي دخالت نمی کرد!وقتی م بچه ها دزدي

شون رو می کردن،ثلث پول یا هر چیزي، میشد مال عباس!براي خودش اینجوري کاسبی درست کرده بود و پول در می اورد و همه ي پول ها رو جایی براي خودش جاسازي می کرد که بعدا باهاش کارایی بکنه!

حالا چی شد که گیر افتاد؟

چند سالی که اینطوري کار کردن،وضع شون خوب شد و ابولفضل که تا اون موقع امشب می خورد به امید فردا،رنگ پول و پله به خودش دید و هوس تشکیل خونواده به سرش زد!

از طرفی م دختر حاجی رو دیده بود و عاشق ش شده بود و دنبال فرصت می گشت که از عباس خواهرش رو خواستگاري کنه!

یه روز جریان رو به عباس می گه و عباس م ترش می کنه و یقه ي ابولفضل رو می گیره که تو چی فکر کردي؟تو کجا

و خواهر من کجا؟!حاجی اسم تو بیاد و خون به پا می کنه!چشمت به صنار سه شاهی پول افتاده ،یادت رفته کی هستی و از این حرفا!

ابولفضل م دیگه حرفی نمی زنه تا یه روز که یه نقشه ي نون و آب دار کشیده بودن،ابولفضل آجان آ رو خبر می کنه و خودش فلنگ رو می بنده و فرار می کنه!

بچه ها که براي دزدي رفته بودن،درست سر بزنگاه گیر می افتن و بعد از کتک خوردن تو کلانتري،همه چی رو بروز می دن!

ابولفضل که زده بود به چاك!می مونه عباس که همون شبونه می ریزن تو خونه شون!عباس م که بچه ي تیزي بوده،تا از تو اتاق چشمش به آجان آ می افته،می فهمه جریان چیه و می زنه به پشت بوم و فرار می کنه اما وقتی از این پشت بوم به اون پشت بوم می کرده و یه جا زیر پاش خالی می شه و از دو سه متر جا می افته پایین و آجانام که دنبالش بودن می ریزن سرش و کت بسته بت خودشون می برنش کلانتري!

تو کلانتري با شهادت بقیه ي بچه ها،جرم عباس محرز می شه و بعد از دادگاه و این چیزا،چون دفعه ي اولش بوده و پدرش مرد خوشنامی تو محل بوده خودشم دست به چرب کردن سبیلش بد نبوده،براش یه سال حبس می برن!

حالا بشنوین از حاجی!

همون شب بعد از فرار عباس،حاجی قلبش می گیره و می رسونن ش بیمارستان و بعد از معاینه و رسیدگی،می گن یه سکته زده و باید چند وقتی اونجا بمونه تا خوب بشه اما دریغ و افسوس که حاجی مرد آبرو و شرف و حیثیت بوده و تا صبح نمی کشه و صبح نفس آخر رو می ده و راهی دیار باقی می شه و ننگ و عار این دنیا رو براي این دنیایی ا می ذاره!

بالاخره اهل محل که خودشون باورشون نمی شده که از این پدر یه همچین پسري عمل اومده و یه همچین کارایی کرده و هنوز دو به شک بودن که آیا ماجرا حقیقت داره یا نه،جمع می شن و با سلام و صلوات جنازه ي حاجی رو بلند می کنن و مراسم کفن و دفن آبرو مندي براش می گیرن و سوم و هفت و چله و بقیه ي چیزا!تا اون وقت م هیچکس هیچ حرفی در مورد پول ساخت تکیه که پیش حاجی بوده نمی زنه و می ذارن که خونواده ي حاجی یه مقدار آروم بشن،بعد!

بعد از مراسم چهل،سه تا از ریش سفیداي محل،می رن حجره ي حاجی و با پسرش حسن،می شینن به صحبت کردن که آره حسن آقا،حال قضایا اینطوریه!حاج آقا خدا بیامرز بانی یه امر خیر شده بود و مقداري پول پیشش بود و ما می دونیم که حاجی اگه جونش می رفت دست به مال مردم وا نمی کرد!پسر بزرگش که اونطوري شد و چون ما ندیدیم و نشنیدیم،نمی تونیم گناهش رو بشوریم!الانم که خودش اینجا نیس که حق و حقیقت روشن بشه.می مونه تو که جاي حاجی نشستی و بار دین مرده به گردنته!حالا تو چی می گی؟تمام اهل محل م از این جریان با خبرن و می تونن یکی یکی بیان و شهادت بدن اما براي حفظ آبروي حاج اقا خدابیامرز،خیلی بی صدا اومدیم موضوع رو حل کنیم که خداي ناکرده خداي ناکرده حاجی اون دنیا مدیون کسی نباشه و دستش از گور بیرون نمونه!

حسن یه فکري می کنه و بعدش می گه که شماها بزرگاي محل هستین و من می دونم !اهل محل م رو شما قسم می خورن،اینم می دونم!دروغ م نمی گین چون با خدایین ،اینم می دونم اما منم بی خبرم چون حاج آقا خدا بیامرز هیچ چیزش رو به ما نمی گفت که حتما اینم شما می دونین!به من یه هفته وقت بدین تا کاغذا و حساب کتاباي حاجی رو در بیارم و معلوم کنم که چی به چی بوده!بعدش به شما خبر می رم!


romangram.com | @romangram_com