#بوی_نا_پارت_25

مونده بود عفت،دختر کوچیکش که هنوز وقت داشت و تا اینکه بخوان اسم ترشیدگی روش بذارن،دو سه سال می تونست تو خونه ي باباش مهمون باشه!

دیگه کم کم داشت خیال حاج مصطفی از خونه و خونوادش راحت می شد که سه شب وقتی از سر کار برگشته بود و دست و صورتی لب حوض صفا داده بود و می خواست با دل راحت با بچه هاش سر سفره بشینه و شامی بخوره،یه مرتبه در خونه رو زدن و تا صغري خانم در رو باز کنه که چهار پنج تا آجان ریختن تو خونه!

حاج مصطفی که براش خیلی تو محل سرشکستگی داشت که حتی اشتباهی م صورت گرفته باشه،با توپ پر رفت جلو و شروع کرد به داد و بیداد که

-این چه وضعیه!واسه چی آبروي مردم رو تو در و همسایه می برین؟!

صاحب منصبی که رئیس آجان آ بود اومد جلو و یه دستی زد به سینه ي حاج مصطفی و گفت

-حاج مصطفی توئی؟

-خودمم،بفرمایین!

-عباس نام پسري داري؟

-دارم!زن م داره و از اجباري معافش کردن!

» صاحب منصب خنده اي کرد و گفت «

-این اجباري معافی توش نیست!کجاس اون ولد چموش ت؟

-حرف دهن ت رو بفهم!حیف که این لباس تن ته و گرنه!؟

-وگرنه چیکار می کردي؟حالا دو قورت و نیم تونم باقیه؟بچه دزد تربیت کردي یه چیزي م طلبکاري؟!

» انگار آب یخ ریختن رو سر حاج مصطفی!با تته پته گفت

-دزد؟پسر من دزده؟!

--دزد که نه!رئیس دزد آ!کجاس این عباس آقاتون؟!

-عباس دزده؟کی یه همچین دري وري اي گفته؟عباس!عباس!

حاجی که هنوز از بهت اولیه در نیومده بود و همه ش فکر می کرد اشتباهی پیش اومده،با صداي بلند عباس رو صدا کرد!اما موقعی دیگه بادش خوابید که عباس رو سر پشت بوم دید که داشت فرار می کرد!

با فرار عباس همه چی روشن بود اما نه براي حاج مصطفی که این پسر رو زیر بال و پر خودش بزرگ کرده بود و همیشه جلو چشمش بود و خیالش از بابت ش راحت!


romangram.com | @romangram_com