#بوی_نا_پارت_24

حاجی باورش نمی شد که یه پسر بچه ي چهارده پونزده سالا این چیزا از دهنش در بیاد!همه شم درست!چطور انقدر

از حسن غافل مونده بود؟!چرا به پسراش بال و پر نداده بود؟نکنه عباس م یکی مثل این باشه؟

تو دلش انگار عروسی گرفته بودن!خیلی خوشحال بود که یه همچین پسري داره!آروم بلند شد و از پر شال ش کلید گنجه رو در اورد و بازش کرد و یه خروس قندي از توش دراورد و گرفت طرف حسن و گفت

-بیا!بگیرش!اما نجوییش آ!لیس بزن!

حسن تا چشمش یه خروس قندي افتاد،کاغذا یادش رفت و همچین پرید طرف حاجی که بازم حساب کتاباي حاجی ریخت به هم و خروس قندي رو از دست حاجی قاپید و مثل برق رفت از اتاق بیرون که یه جاي خلوت پیدا کنه و با دل راحت بخوردش و مجبور نشه به بچه هاي دیگه بده!

حاج مصطفی م همونجور که تو فکر بود،کاغذا رو مرتب کرد و گذاشت سر جاش به امید اینکه فردا بره براي یه معامله ي خوب!

حاجی تازه ذهنش روشن شده بود و سخت پشیمون از اینکه چرا تو این چند ساله،این همه پول رو یه جا ریخته بود و باهاش کار نکرده بود که زودتر بتونه یه مسجد بزرگ و خوب براي محلش بسازه و اسمش رو جاودانی کنه و ثواب اون دنیا رو براي خودش بخره!

فرداي اون روز دکون رو سپرد به بچه ها و خودش رفت سراغ مشدي ذکر الله گیوه فروش و بعد از سلام و احوالپرسی و خوش و بش،صحبت اینکه دنبال یه دکون ارزون قیمت می گرده و مشده ذکر الله م انبار فروشی ش رو به حاجی پیشنهاد کرد و خیلی زود معامله جوش خورد!

قیمت خیلی عالی بود و چون دست و بال مشدي ذکر الله تنگ بود دیگه نه و نو تو کار نیومد و یه ساعت بعد حاجی تونست یه انبار صد متري رو به ثلث قیمت بخره و همونجا قولنامه کنه و بنچاق شم به نام حسن بنویسه و دو تا شاهدم پاشو انگشت بزنن!

حالا چرا به نام حسن!؟

چون حاجی آدم باخدایی بود و می ترسید نکنه عمرش کفاف نده و بعد از اون حجره بیفته تو انحصار وراثت و مالیات و مال مردم ضایع بشه و حق شون نا حق!

وقتی م که کار تموم شد و برگشت،حسن رو کشید کنارو جریان رو بهش گفت و سفارش کرد که اگه عمرش به دنیا نبود،حسن این حجره ها رو بفروشه و مال مردم رو بهشون بر گردونه!چند روز دیگه م،بعد از پرس و جو و تحقیق،یه باغ و زمین بزرگ و پرت رو نزدیکاي شمرون،طرف کوه با قیمت خیلی ارزون خرید و بنچاق این یکی م زد به نام عباسو همون سفارشات موکد که اگه اتفاقی براش افتاد،زمین فروخته بشه و مال مردم برسه به دست شون!با این دو تا کار،دیگه چنان حاجی از بابت مال مردم راحت شد و به امید اینکه تا چند سال دیگه می تونه اسمش رو موندگار بکنه،به کار و کسب ش رسید.

چند سالی از این جریان گذشت و زندگی به کام حاجی بود وبا استعدادي که تو حسن شناخته بود،حساب و کتاب مال مردم و خرج و دخل حجره رو سپرده بود دستش.از عباس م غافل نبود اما هر چی می کرد،عباس دل به کار نمی داد و فقط وظیفه و مسوولیتی که بهش واگذار شده بود انجام می داد!اما بر عکس اون،حسن!

حسن روز به روز خودشو بیشتر تو دل حاجی جا می کرد و از خودش لیاقت بیشتري نشون می داد تا جایی که در سن هیجده سالگی،اداره ي حجره کاملا تو دست حسن بودو اونم با استعدادي که خدا بهش داده بود،چرخ کسب و کار رو به خوبی می چرخوند!حالا دیگه براي هر دو وقت اجباري بود و حاجی اصلا دلش نمی خواست که دو تا پسراش دو سال بیخودي برن و براي دولت کار کنن!براي همین م با یه تیر دو نشون زد!یعنی هم براشون زن گرفت که وقتی قدم بر می دارن فرشته هاي آسمون لعن و نفرین نکنن و هم از خدمت اجباري خلاص بشن!

اون وقتا هر جوونی که زن می گرفت از خدمت معاف می شد و حاجی م با این کار هم ثواب این دنیا و هم ثواب اون دنیا رو براي خودش خرید!

براي عباس دختر ماشالاخان ارسی دوز رو گرفت که هم وجیه بود و هم خونواده دار و هم ماشالا خان براي خودش تو بازار کسی بود و دستش به دهنش می رسید!

براي حسن می خواست دختر رضی اله خان بزاز رو خواستگاري کنه که اونم تو بازار حجره داشت و از معتمدین و کسبه ي با ایمان بود.

تو خونه ي خودشم براي عباس یه اتاق خالی کرد و داد بهش.

سال بعدشم دختر بزرگش بتول رو به عقد پسر رجبعلی خان ماست بند دراورد و سال بعدش دختر وسطی اش رو داد به پسر پاشا خان بار فروش که هر دو از متمولین اون روزگار بودن و صاحب اسم و رسم.


romangram.com | @romangram_com