#بوی_نا_پارت_22

-اندازه اي که دم دستی باشه.نه کوچیک نه خیلی بزرگ!باید خونوار رو حساب کرد.الان هر خونوار حداقل شیش نفر جمعیت داره.یه نفرم اضافه می گیریم واسه لب پرش!می شه هفت نفر!تا هشت نفرم عیبی نداره!بیشتر مردم دنبال بادیه ي هفت هشت نفري هستن!

!» حاجی تو فکر بود!عقل حسن خوب کار می کرد «

-ولی حاج آقا،بهتر از بادیه ي مسی،بادیه ي چهل تن فروش می ره.یا جام باطل السحر!قاب آیینه ي تو کیفی م بد نیس!اینا رو زن آ بیشتر می خرن!

!» حسن راست می گفت و حاجی م خودش می دونست «

-خب این هیچی!تو اصلا حواس ت هس که این پول مال مردمه و صاحاب داره!اگه یه شاهی ش کم و کسر بشه،باید هم این دنیا و هم اون دنیا جواب پس بدیم!

-حاج آقا الانم باید جواب پس بدین!

-جواب چی رو؟

-جواب اینو که پول آ رو خوابوندین تو خونه!اگه چهار پنج سال پیش می شد با این پول آ دو تا حجره جاي خوب بازار خرید،الان یه دونه بیشتر نمی شه!حجره تو بازار گرون شده اما پول آ تکون نخورده!

با اینکه حاجی سعی می کرد تعجب خودشو از حسن مخفی کنه اما نا خوداگاه مات شد به حسن!حسن م که تعجب حاجی رو جاي عصبانیت ش گرفته بود،یه خرده عقب تر نشست که حاجی گفت

-نترس!

.» دل حسن کمی گرم شد اما همونجا دم در نشسست و به کاغذا ور رفت «

-خودمم به عقلم رسیده بود اما دست دست می کردم!

-حاج آقا دفعه ي آخر که رفتیم شمرون یادتونه؟

-آره!

-داشتن اونجاها خونه می ساختن!

-خب!

-اون باغاي پشت امامزاده خیلی خوبه؟

!» حاجی چشماش گرد شده بود و فقط به حسن نگاه می کرد

-چند سال دیگه خیلی گرون می شه!الان می شه مفت خریدشون!


romangram.com | @romangram_com