#بوی_نا_پارت_20
بالاخره اون عید قربون با خوردن ناهار عید تموم شد و همه رفتن خونه هاشون تا عید بعد یا روضه ي بعدي!
وضعیت خونه ي حاج مصطفی م به صورت عادي برگشت.هر روز صبح زود بیدار باش براي تمام اهل خونه و وضو گرفتن از سر حوض وسط حیاط و نماز و صبحونه و بعدشم کار.
دختراي حاجی م تو یه مدرسه سه چهار سالی درس خونده بودن.فقط انقدري که خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودن و کوره سوادي پیدا کرده بودن و به نظر حاجی همون براشون کفایت می کرد،بقیه ي روزشون رو به کارهاي خونه و خیاطی و آشپزي و چیز بافتن می گذروندن و منتظر تا کی در خونه زده بشه و خواستگار براشون بیاد و برن سر خونه و زندگی خودشون!
این برنامه ي خونه ي حاجی بود که هر روز مثل روز قبل تکرار می شد و هیچ تغییري م توش امکانپذیر نبود چون حاجی با هر گونه نو گرایی مخالف بو د و اونو باعث کم شدن برکت کار و کسب ش می دونست.
حالا بیایم سر خود حاجی.
گفتم که حاج مصطفی معتمد محل بود و حکم ریاست و بزرگی تو محله داشت.براي همین م بانی ساختن یه تکیه براي محل شده بود و همه ي نذر و نذوراتشون رو به اون می دادن!
چند سالی بود که این برنامه ادامه داشت و مبلغ خوبی م پول جمع شده بود انقدر که تو سر حاجی،جاي ساختن یه تکیه ي ساده،خیال ساختن یه مسجد و یه درمانگاه شکل گرفته بود.براي همین م حاجی تصمیم گرفت که یه مدت دیگه م صبر کنه تا پول به اندازه ي کافی جمع بشه.آخه ساختن یه تکیه یه چیز بود و ساختن یه مسجد بزرگ و یه درمانگاه یه چیز دیگه!
پول داشت جمع می شد.حاجی م از چند سال پیش به این فکر افتاده بود که نذاره این پول آ بی استفاده بمونن اما عقلش یه چیزي نمی رسید و از اونجا که ایمانش خیلی قوي بود ،دلش نمی خواست پول مردم تو کار بد و حرومی بیفته.تا اینکه یه روز حسن وقتی حاجی داشت حساب کتاب مال مردم رو می کرد،با چند تا جمله ي عجیب،حاجی رو غافلگیر کرد!
حاج آقا چرا این پولا رو تو کار نمیندازین؟
حاجی با شنیدن این جمله حساب و کتاب از ذهنش رفت و سرش رو بلند کرد و با تعجب و کمی خشم به حسن نگاه کرد و گفت
-یعنی چی؟
حسن ترسیده بود و شاید پشیمون از حرف خودش اما حرف زده شده بودو دیگه نمی شد کاریش کرد
-حاج آقا شما چند سال پیش این دکون رو چند خریدین؟
-خب که چی؟
-الان چنده؟
-این فضولیا به تو نیومده !برو پی کارت!
با گفتن این حرف،حسن زود از دم پر حاجی رد شد که کار به جاي باریک نکشه اما حاجی تو فکر فرو رفت!پسرش درست می گفت!پولایی که مردم بهش داده بودن و سال ها جمع کرده بود الان دیگه اعتبار و ارزش چند سال پیش رو نداشت اما دکونش چندین برابر شده بود!چطور به عقل خودش نرسیده بود؟!
با تشري که به حسن رفته بود،راستش روش نمی شد که دیگه صداش کنه و باهاش حرف بزنه!از یه طرف م براش خوبیت نداشت که از یه پسر بچه ي چهارده پونزده ساله راه کاسبی رو بپرسه هر چند می دونست که حسن تو کاسبی یه چیز دیگه س!
بالاخره بعد از گذشتن نیم ساعت که زهر اون تو ذوق رفتن کم شده بود،یواش صداش کرد
romangram.com | @romangram_com