#بوی_نا_پارت_19

بچه هاي شر محل بعد از شنیدن حرفاي عباس آروم آروم جمع شدن دورش!شاید تا اون موقع یه آدمی رو که عقلش کار می کرد ندیده بودن!ابولفضل بهتر از همه فهمیده بود که عباس چیه و کیه!چون تا اون موقع وقتی می خواستن از جایی دزدي کنن،شب با هزار مکافات می رفتن و اکثرا یا گیر می افتادن و یا چیزي گیر نمی اوردن!

بچه ها همه منتظر تاییدیه ي سر دسته شون بودن که با حرف ابولفضل ،رسما نقشه ي عباس تایید شد و قدر و مقامش معلوم

-بابا تو دیگه کی هستی!

-چه جوري این به عقلش رسید؟!

ایوالله بابا!

-دست مریزاد داش عباس!

» ابولفضل خودشو کمی کشید نزدیک عباس و گفت «

-خودتم هستی؟

-نه!هر کی باید یه کاري داشته باشه!من فقط می گم چیکار باید کرد!بقیه ش با شماس!قبوله!

-قبوله!بزن قدش !مردونه!

عباس و ابولفضل با هم دست یکرنگی دادن!شاید تو اون لحظه هیچکدوم نمی دونستن که این ممکنه شروع چه چیزي باشه!

حالا برمی گردیم خونه ي حاج مصطفی!

تمام جیگرا خرد شده بود.پیازهام همینطور!حالا نوبت صغري خانم و زن هاي فامیل بود که پیاز ها رو تفت بدن و فلفل و ادویه بزنن و بعدشم جیگرارو!چه بویی تو حیاط خونه ي حاج مصطفی راه افتاده بود!

همه شاد بودن!همه خوشحال!اینو از خنده هاي بی ریاشون می شد فهمید!تنها کسی که دم به دم بقیه نمی داد حسن بود!حسنی که چشمش همه جا دنبال عباس می گشت و انتظارات یه برادر کوچیکتر از برادر بزرگتر رو می طلبید!

عباس و حسن هر دو شیش کلاس سواد داشتن.حاج مصطفی اعتقادي به تحصیل علم نداشت و بیشتر کار و کوشش رو عامل موفقیت می دونست براي همین م وقتی پسراش مدرك شیش ابتدایی رو گرفتن و انقدري که یه سواد معمولی و یه دستی تو حساب و کتاب در می اوردن،با خودش می بردشون بازار!

عباس و حسن م هر دو توي کارگاه حاج مصطفی کار می کردن و از صبح تا شب مثل بقیه ي کارگراي حاجی ،چکش به مس می زدن و دیگ و قابلمه درست می کردن!

حسن شم اقتصادي خوبی داشت و همیشه چیزایی می ساخت که مردم بیشتر می خواستن!هر چند که با توپ و تشر حاجی رو به رو می شد اما بازم به کارش ادامه می داد!حاجی م به همون توپ و تشر قناعت می کرد که سررشته ي کار از دستش در نره و گرنه می دونست که چیزایی که حسن می سازه یا کارایی که می کنه از کار خودش خیلی بهتره و زودتر فروش می ره!

حاجی دیگ پونزده منی می ساخت و حسن بادیه چهل تن!حاجی آفتابه مسی می ساخت و حسن قاب آیینه!حاجی بادیه مسی می ساخت و حسن جام آب باطل السحر!

مردمم اگر چه دو سال سه یه بار بادیه و آفتابه مسی می خریدن و دیگ مسی شون رو به همدیگه قرض می دادن اما چیزایی رو که حسن می ساخت هر سال لازم داشتن و می اومدن و سراغش!


romangram.com | @romangram_com