#بوی_نا_پارت_18
عباس تازه داشت دستگیرش می شد که جریان چیه!قبلا شنیده بود که ابولفضل اینا گاه گداري که کفگیر ته دیگ شون می خوره،سراغ یه دکون رو می گیرن و شبونه خالی ش می کنن!اما حرف و شنیده کجا و واقعیتی که الان جلوش بود کجا!؟
داشت کم کم خودشو جمع و جور می کرد !اون اومده بود براي قاپ بازي نه دزدي!جاي بدي گیر کرده بود!نه راه پس داشت و نه راه پیش!اینو ابولفضل فهمیده بود که گوشش به حرفاي بچه ها بود اما چشمش به عباس و پا به پا شدنش!شاید منتظر یه حرکت عباس بود تا بچه ها رو بریزه سرش ام عباس م آدمی نبود که از این سوتی آ بده!پا به پا می شد اما جا نمی زد!گوش می کرد اما قبول نه!مثل آدمی که به حرفاي چرند کسی گوش می ده و منتظره تا طرف زود تر تمومش کنه تا چهار تا کلوم حرف حسابی بزنه!
بچه هام کم کم متوجه ي حرکات عباس شده بودن که یکی یکی حرفشون رو می خوردن و ساکت می شدن!ترس تو چشماشون دویده بود و حس می کردن که یه غریبه بین شونه که می خواد لوشون بده براي همین م ابراهیم که از همه بی پروا تر بود گفت
-مگه کفش ت خار داره که پا به پا می شی؟
!» حالا وقت جواب بود!الان باید تکلیف معلوم می شد!عباس هست یا نیست «
-نه خار نداره اما حوصله ي چرندم ندارم بشنفم!
-ما چرند می گیم؟
-آره!من نمی دونم دکون این میرزا باقر کجاس و بضاعتش چیه و چقدره اما آدم عاقل وقتی شب حجره ش رو می بنده و دکونش رو تخته می کنه که پول توش نمی ذاره!
با حرف عباس،سرها به طرف همدیگه چرخید!به همه شون یه نوع حس حماقت دست داده بود و جلو هوش عباس لنگ انداخته بودن
-راست می گه ها!
-اي ول بابا!
-خوش گفتی!
-نفس ت حق!
ابولفضل که تو چشماش برق شادي نشسته بود،همونجور که پا به پا می شد گفت «
-پس باید چیکار کنیم؟
» عباس یه فکري کرد و گفت -«
-یه غریب بره تو حجره ش!یه چیزي بلند کنه و فرار کنه!میرزا باقر که افتاد دنبالش،یکی دیگه تون یواش بره تو
حجره و دخل رو خالی کنه و یواش بیاد بیرون!
وقتی حرفش تموم شد دهن همه از تعجب وا مونده بود!براي خود عباس م عجیب بود که چرا چیز به این سادگی به عقل اینا نرسیده بود اما نمی دونست که این ذهن خودشه که براي خیلی کارا آمادگی داره!
romangram.com | @romangram_com