#بوی_نا_پارت_17

-قبول باشه ایشالا!بیشین عمو!

با اضافه شدن عباس به جمع،صحبت ها کوتاه شد و بچه ها یکی یکی ساکت شدن و گاهی به عباس و گاهی به ابولفضل نگاه کردن که ابولفضل گفت

-داش عباس دیگه از خودمونه!ملاحظه نکنین!

-اگه خواست بره چی؟

-اگه جایی حرف بزنه و بخواد لاپورت بده چی؟

» ابولفضل که با نگاه مثل سوزنش به عباس چشم دوخته بود گفت -«

-نه ، نمی ره!حرفم نمی زنه!من ضامن شم!

تو نگاه ابولفضل چیز دیگه اي هم جز تهدید بود!یه درخواست دیگه مثل گوشت نذري!اما حالا چی بود خدا می دونه!چون ابولفضل بیخودي ضامن کسی نمی شد!

» یکی از بچه ها حرف رو شروع کرد

-آمیز باقر هر شب دکونش رو تخته می کنه و قفل می زنه!

-می شه قفلش رو شیکست!

-سر صدا می شه!

-استوار بجنوردي هر شب اون طرفا پاس داره!

-شمري یه واسه خودش!

-باید خریدش!شنیدم اهل آجیله!

-آره اما دندوناش گرده!نمی شه باهاش معامله کرد!

-دیگه چیزي ته ش نمی مونه!

-مگه میرزا باقر روز تا شب چقدر کاسبی می کنه که بخوایم استوار رو هم توش شریک کنیم؟

-یه مویز و چهل قلندر!


romangram.com | @romangram_com