#بوی_نا_پارت_16
مرد هام اون طرف حیاط پیش حاجی نشسته بودن و به شوخی هاي زنونه گوش می کردن و زیر لب می خندیدن و دستاي حاجی رو که با چاقو جیگر ها رو براي جغور بغور ظهر آماده می کرد نگاه می کردن!
حاجی از قبلش یه دست دل و جیگر اضافی م گرفته بود که ناهار کم نیاد و مشغول خرد کردن شده بود و براي اندازه شدن،جیگر سفیدي ها رو هم می زد تنگ بقیه!
صغري خانممم اون وسط یه دستش به اجاقی بود که با آجر وسط حیاط درست کرده بود و داشت توش هیزم می ریخت ویه دستش به دیگ و آبکش و یه دستش به پیازها که دونه دونه پوست کنده می شد و با اشک چشم دخترا شسته و آماده ي خرد کردن!
این یکی کار رو دیگه زن ها و دخترا نمی تونستن انجام بدن و فقط وظیفه ي پسراي فامیل بود که هر کدوم براي !» جلوگیري از سوزش چشم شون راهی اختراع می کردن و به همدیگه پیشنهاد می دادن
-یه چوب کبریت بذار لاي دندونات حسن!
-باید بگی پیاز صیغه تم!
-آخه مرد صیغه می شه؟
-مرد نمی شه اما اگه تو بخواي می گم آقا یه صیغه برات جاري کنه!
-دماغ تونو بگیرین درست می شه!
-اون وقت گرفتیم کجا بندازیم؟
-اه...حال مونو بهم زدي!
پسراي فامیل م با این شوخی ها که با گفتن هر جمله ش صداي خنده از طرف دخترا و زن هاي فامیل رو هوا بلند می شد ولبخند مرداي فامیل و رضایت شون از خوشحالی خونواده هاشون،پیاز ها رو خرد می کردن و با اینکه اشک مثل بارون از چشماشون می اومد پایین اما به قدرت مردونگی و جوونی تحمل می کردن و خم به ابرو نمی اوردن!
در این میون جاي تنها کسی که خالی بود و کسی متوجه ش نمی شد عباس بود!
عباس بعد از تموم شدن گوشت و نظافت خونه،یواشکی دو تا فال نذري رو که دور از چشم حاج مصطفی قایم کرده بود ورداشته بود و رفته بود که با این بیعانه،خودشو قاطی دار و دسته ابولفضل بکنه!
موقعی رسید که جووناي شر محل همگی تو کوچه ي بی پدرا دور هم نشسته بودن و داشتن واسه خودشون سیگار می پیچیدن!به محض ورود عباس،ابولفضل بود که با دیدن بسته هاي کاغذي،بوي گوشت نذري رو حس کرده بود
-لاملیکم داش عباس!از این ورا؟!
-دو تا فال بیشتر نتونستم بیارم!
-از سرمونم زیاده!بفرما!
-اما فال ش مشتی یه!
romangram.com | @romangram_com