#بوی_نا_پارت_15

ببخشین!دو تا گوسفند بود دیگه!ایشالا سال دیگه زودتر بیاین که به شمام برسه!به امان خدا!

وبا این دو کلمه،قاطعانه نشون می داد که ایستادن بیشتر هیچ فایده اي نداره!

کم کم جلوي خونه خلوت شد و داخل خونه م همین طور!همسایه بعد از نظافت حیاط و تشکر و خسته نباشین و خدا قوت گفتن و آرزوي قبولی نذر و طاعات حاجی،از خونه اومدن بیرون و خونه رو به فامیل حاجی محول کردن!

حالا وقت این بود که صغري خانم به ناهار اون روز که جزء مهم مراسم عید بود برسه!

گونی پیاز وسط حیاط خالی شد و دخترا و زن ها که دیگه حالا بدون حضور مرد غریبه راحت شده بودن،دورش جمع شدن و هر کدوم با یه چاقو،چه کند و چه تیز،افتادن به جون پیازها!چشم ها همه نمناك و اشک آلود بود اما خنده از روي لب ها نمی رفت وبا هر شوخی،صداي خنده حیاط خونه رو پر می کرد!

-گریه نکن فاطمه جون!ایشالا سال دیگه یه شوهر برات گیر می آریم!

-توام گریه نکن عزت جون!براي توام گیر می آریم!

-گریه ي من واسه شوهر نکردن خودم که نیس!

-پس براي چیه!؟

-دلم واسه شوهر فاطمه که گیر این زن می افته کبابه و گریه م گرفته!

-دلت واسه خودت کباب باشه که اگه بابات عید قربون جاي دو تا گوسفند چهار تام بکشه واسه تو خواستگار گیر نمی آد!

-بچه ها،بچه ها!امروز تو اون شلوغ پلوغی واسه زینت خواستگار پیدا شد فهمیدین شما؟

-نه!

-کی؟

-کی بود؟

-گوسفند قهوه ایه!اومده بود جلو زینت و داشت باهاش حرف می زد!

-خاك تو گورت!داشت نشونی خونه ي شما رو ازم می گرفت!

-کاشکی می نوشتی می دادي بهش گم نکنه!

-اونکه دیگه به دردش نمی خورد!مگه اینکه اون دنیا با هم وصلت کنن!


romangram.com | @romangram_com