#بوی_نا_پارت_14

-ایشالا سفر کربلا کنی!

-ایشالا!شمام به همچنین!به بزرگی خودتون ببخشین!

-پیرشی همو جون!

داوود خان!

خلاصه اینطوري سهم فامیل و همسایه ها داده شد و حاج مصطفی شروع کرد براي کسایی که از صبح زود جلوي خونه ش صف کشیده بودن و دیگه حوصله شون سر رفته بود گوشت رو فال فال کردن!هر فال دو سیر گوشت بود با یه تیکه کوچولو دنبه یا پیه و چربی که می پیچید تو یه تیکه کاغذ و می داد دست عباس و اونم صبر می کرد تا چند تا بشه و بعدش لاي در کوچه رو وا می کرد و یواش می خزید بیرون و در رو پشت سر خودش می بست که مردم هجوم نیارن تو.دیگه بقیه ش سلیقه خودش بود!یه صف مردونه بود و یه صف زنونه!حالا بسته به این بود که عباس از کدوم طرف میل کنه!

-پسر جون اون نوبت به زنونه دادي!

-چه فرقی می کنه!نذریه دیگه!دفعه ي بعد می دم مردونه!

سر و صداي اعتراض مردم بلند می شد و گه گاه حاج مصطفی از همون تو خونه با صداي کلفت خودش داد می زد و می گفت

-چه خبره عباس؟

-هیچی حاج آقا!

همسایه ها که سهم خودشون رو گرفته بودند و ازش راضی،شروع کرده بودن با جارو و آبپاش حیاط رو از خون و کثافت گوسفندا پاك کردن.خون تا اون ور حیاط ریخته بود و دلمه بسته بود و به سختی پاك می شد!

حسن خیلی دلش می خواست که جاي عباس باشه!بغل دست باباش ایستاده بود و نگاه می کرد.می دونست حق اعتراض نداره چون عباس بزرگتر بودو دست راست حاج مصطفی محسوب می شد!

فقط گاه گاهی یه نگاه به عباس مینداخت و با اشاره ازش می خواست که نوبت بعدي رو به اون واگذار کنه که اونم بتونه جلوي مردم خودي نشون بده!تو دلش خیلی می خواست که با سه چهار تا فال گوشت،بره بیرون و مردم با التماس ازش بخوان که گوشت رو از این طرف پخش کنه اما عباس تحویلش نمی گرفت و حاضر نبود یه همچین شانسی رو با برادرش تقسیم کنه!

بالاخره گوشتا تموم شد و سر و صداي آدمایی که بهشون نذري نرسیده بود رفت هوا!این دفعه دیگه خود حاج مصطفی مجبور بود شخصا بره بیرون و مردم رو رد کنه که همسایه هام رفتن به کمک ش!

-ببخشین!والا تموم شد!

-حاجی سهم ما چی؟

-حاجی به ما نرسید!

-حاج آقا بعضیا دو تا فال گرفتن!

-حاج آقا من بچه دارم!بیوه زنم!


romangram.com | @romangram_com