#بوی_نا_پارت_13

ذبح گوسفند بعدي دیگه حماسه اي نداشت چون هم سد آقا حواسش جمع شده بود و جز به خودش به کسی اتکا « نداشت و هم انگار گوسفند بیچاره بعد از دیدن صحنه ي زجر کشیدن هم نوعش ترجیح داد که شیون یه بار و مرگ یه بار رو انتخاب کنه و بدون هیچ مقاومت تن به قضا بده!

گوسفندا کشته شدن و هر دو از درخت آویزون و سد آقا مشغول تیکه تیکه کردن شون بود.

سینی چایی که از تو قسمت زنونه اومده بود دست به دست بین مردا می گشت و هر کسی یه استکان از توش بر می داشت و با قندي که تو یه بادیه،دست یه پسر کوچولو بود،کام ش رو شیرین می کرد و با یه هورت چایی ش رو سر می کشید!

کار سد آقام تموم شده بود و گوسفندا تیکه تیکه شده،تو چند تا مجمعه،جلوي حاج مصطفی بودن که با نمایش یه ساعت پیشش،احترام بیشتري تو محل کسب کرده بود که با مهر تاییدیه اي که سد آقا زیرش زد،براي حاج مصطفی مسجل شد!

-پهلوون رخصت!فرمایشی نیست؟

-پیرشی جوون!

با این دو جمله اي که از زبون قصاب محل گفته شد،لقب پهلوونی حاج سد مصطفی محرز شد و سد آقام علاوه بر « پوست و روده ها،دو دست کله پاچه رو هم با خودش برد!

شوخی نبود!در حضور اهل محل،حاج مصطفی به لقب پهلوونی مفتخر شده بود و این کم چیزي نبود!اونم از طرف سد آقا سلاخ که شهرت چاقو کشی هاي شبانه ش،محله رو پر کرده بود!براي همین م دو دست کله پاچه حق ش بود و خودشم اینو می دونست که کله ها رو بی اجازه وسط پوست ها گذاشت و بقچه کرد و برد!

حالا دیگه نوبت صغري خانم،زن حاج مصطفی،پهلوون محل بود که کنار شوهرش بشینه و اسم یکی یکی فامیلا رو یاد اوري کنه و حاج مصطفی م بسته به دوري و نزدیکی و وضع مالی فامیل،گوشت ها رو تقسیم کنه!

دستاي حاج مصطفی مثل برق با چاقو می گشت و گوشت ها رو تیکه تیکه می کرد و براي هر کدوم یه کوچولو دنبه !» میذاشت و اسم طرف رو بلند می گفت

--آقا ماشالا!

-دست شما درد نکنه!

-ببخشین!تبرکه دیگه!

خدا قبول کنه!

-خان دایی خان!

-تقبل الله!

-ببخشین اگه کمه!ماشالا جمعیت زیاده!

-خدا عمرت رو زیاد کنه!

-خان عمو!


romangram.com | @romangram_com