#بوی_نا_پارت_2
حاج مصطفی با زنش و مادر زنش و پنج تا بچه ش که دو تا پسر و سه تا دخترن با یه کارگر زن به اسم رقیه خانوم تو همین خونه زندگی می کنن!
اسم دو تا پسرش رو که گفتم.عباس و حسن.اما اسم دختراش به ترتیب بتول و عصمت و عفته!
عباس بزرگترسن بچه خونواده س که الان پونزده شونزده سالشه!بقیه م با فاصله یه سال از همدیگه صف
کشیدن!یعنی حاج مصطفی و زنش،شیره به شیره بچه دار شدن تا حالا!
ما زمانی داریم وارد داستان و خونه اینا می شیم که ماه حجه و حاج مصطفی گوسفند کشته و چون دوبارم سفر حج کرده دو تا گوسفند کشته و داره تقسیم شون می کنه که گوشت شونو بده دست مردم!
گوسفند کشتن م تو اون زمان آداب و مراسم خاصی داشته!یعنی مثل الان نبوده که تند تلفنی یه گوسفند بیارن دم خونه و زود سرش رو ببرن و تمام!
اون وقتا از سه چهار روز قبل می رفتن و گوسفند رو از چوبدار می خریدن و می اوردن می بستن تو خونه.تو این چند روزم تا عید قربون برسه گوسفنده از شب تا صبح و از صبح تا شب بع بع می کرده و تمام محل خبردار می شدن که فلان حاجی قراره گوسفند قربونی کنه!
عجب رسم و رسوم خوبی داشتیم!
خلاصه روز موعود که می رسیده از ساعت شیش صبحش تمام همسایه ها می اومدن خونه مورد نظر تا براي کشتن گوسفند و تقسیم گوشتش و تمیزي و نظافت بعدش به صاحب خونه کمک کنن و بعدش سهم شون رو بگیرن و برن!
بقیه اهالی محل م ،دم در صف می کشیدن تا صاحب خونه گوشتا رو فال فال کنه و بده دست شون!
دیگه خودتون سر وصداها و صلوات ها و حرف زدن ها و پچ پچ ها و در گوشی صحبت کردن ها که مثلا سهم فلانی یه سیر بیشتر از سهم من شده و دنبه فال فلانی یه مثقال کمتر از اون یکی شده رو حساب کنین!
تو این وسط م هر جا کم اوردین،من هستم و براتون تعریف می کنم!
-عباس !عباس!
-بعله حاج آقا؟!
-کجایی بی پیر!این زبون بسته ها رو آب دادي؟!الان سد آقا سلاخ می آدآ!
-دادم آقا جون! دادم!
-به بتول بگو این پشکل آ رو یه جارو بزنه!می رن زیر پا ! له می شن می چسبن به زمین!
خونه قیامته!همسایه هاي دو سه تا خونه این ور و دو سه تا خونه ي اون ور که با حاجی رفت و امد دارن از صبح زود «
اومدن اونجا!زن آ رفتن تو و مردا بیرون تو حیاط منتظر دستور حاج مصطفی واستادن!
romangram.com | @romangram_com