#بت_پرست_پارت_9
کیفو انداختم کنار خیابون...
رفتم سمت پایین خیابون جردن...
هنوز نرفته بودم که یه سمندیه کنارم وایساد...
پسره:برسونمت خوشگله...
نه این از خودم بدبخت بی چاره تره...
-برو عمتو برسون...
پسره خُلم گازشو گرفت رفت... معلوم بود این کاره نبود... لابد رفت عمشو برسونه خب... غزل چی کار داری بچه رو؟...
اوه اوه ماشینو... یه لکسوز مشکی بود...
می دونستم می خوام سوارش بشم...پسره نگه داشت و قفل مرکزی رو زد درا باز شد....منم بدون هیچ حرفی رفتم بالا....تجربه ثابت کرده بود لکسوزای شاسی بلند عجولن...مشگیاش که عجول ترم هستن...
تازه وقت کردم به پسره نگاه کنم...
پسره یه پوزخند زدو راه افتاد...
نگاهش کردم تابلو بود خرپوله... گفتم:سلام...
چهره اش بدجوری آشنا می زد... مطمئن بودم یه جایی دیده بودمش...
romangram.com | @romangram_com