#بت_پرست_پارت_8


دوباره گوشیم زنگ خورد... با حرص گفتم این دیگه کدوم خریه....

گوشیمو نگاه کردم....حسام بود....حسام دیگه کدوم خری بود؟....من نمی دونم چرا بعضی موقع ها جو می گرفتتم....شماره می گرفتم و می دادم....بعد هم پاک نمی کردم...لابد خر پول و پپه بود...

ریجکتش کردمو اومدم برم سمت شرکت که دوباره منشی نیما زنگ زد....

با بی حوصلگی جواب دادم:بله....

اونم سریع گفت:مهندس گفتن امروز سر کار نیا....

نیشم باز شد... با لحن مهربونی گفتم:چیزی شد؟....

اونم سریع تر از سری پیش گفت:واسشون مهمون اومده....

من نمی دونم زرشک چرا اینقدر هُل هُلکی حرف می زد جواب می داد خیلی تیز و فرز بود....ولی اینقدر عجله هم لازم بود....

خب پس....نیما هر وقت مهمون داشت اجازه نمی داد بیام شرکت...کارم تعطیل بود....پس امروزو مرخصی ....

تلفن قطع شده بود منم گوشیمو چپوندم تو جیبمو کیف پولی که توش بودو درآوردم... واسه مهبد بود... کارت ملی اشو برداشتم....بیست و هفت سالش بود... تابلو بود خالی می بنده...

صدو بیست تومن هم بیشتر تو کیفش نبود... آخی این هم که خیلی بدبخته... صد و بیست و برداشتم گذاشتم تو کوله پشتیم...

یه خورده کیفشو ور رفتم.... مهندس منصور صالحی....معلوم بود کارت باباشه... آخی منصور و مهبد و مهرداد... منم اسم بچه هامو با حرف اول شوهرم میذارم...


romangram.com | @romangram_com