#بت_پرست_پارت_7

مهبد با نیشخند گفت:چرا اینقدر بداخلاقی....

قبل از این که بهش بگم به تو چه...مگه من به تو می گم چرا اینقدر نیشت بازه گوشیم زنگ خورد....

منشی نیما بود....لابد دیر کرده بودم....

گوشی رو برداشتم....

زرشک(منشی نیما) خلاصه گفت:امروز کار تعطیله، بیا شرکت....

بعد هم گوشی رو قطع کردم...یه نفس عمیق کشیدم...این بار مستقیما باید می رفتم خدمت جناب رئیس...پس باید بجنبم دیر رسیدن اونجارو نمی تونستم بهونه بیارم....

رو کردم به اون دو تا گفتم:خیلی خوب دیگه...من باید برم....

مهبد با تمسخر گفت:لابد خونتون تو جردن....باباتم سخت گیره ما نمی تونیم برسونیمت....

ای تو روحت مهبد صلوات که امروز پدر منو درآوردی....تابلو بود از اون پسرایی که می شینه رمان می خونه....حداقل من وقتی نوجوون بودم می خوندم...الآن وقتشو نداشتم ولی تکه های مد شده اشو از اینترنت می گرفتم....

پول پیتزا رو درآوردم گذاشتم رو میز دستمو دراز کردم جلو مهرداد و با لحنی که مطمئن بودم خر کننده است گفتم:ببین من کار دارم....از آشناییتم خوشبختم...

با حرص به خودم گفتم حالا انگار مهرداد عاشقته که می خواد خرش کنه از پیشش بره....

مهرداد دست داد و گفت:باشه، به سلامت....

از پیتزایی اومدم بیرون...اگه نیما می فهمید دیر کردم سرمو می برید....خداکنه جلسه داشته باشه....

romangram.com | @romangram_com