#بت_پرست_پارت_10


اونم همونجوری که داشت رانندگی می کرد گفت: سلام...

حتی برنگشت نگاه کنه ببینه کی رو سوار کرده... تابلو بود قصدش دوستی و اینا نبود... پس آشناست و باهام یه کاری داره...

با حرص شروع کردم فکر کردن...

دوست سهیل بود؟....نه....

دوست طاها بود؟...نه بابا به طاها نمیومد همچین دوستایی داشته باشه...

دوست سینا بود؟...نه...

یهو صداشو شنیدم:چرا جواب نمی دی؟....

حتی وقتی هم اینو گفت نگام نکرد....یه پیرهن آستین بلند سورمه ای پوشیده بود...

بهش نگاه کردم...

گفتم:نشنیدم چی گفتی.....

گفت:ولش کن اسمت چیه؟...

چشمای آبی....کی چشماش آبی بود؟....چرا یادم نمیومد کجا دیده بودمش؟....


romangram.com | @romangram_com