#بت_پرست_پارت_5
با لحنی که توش پر از تمسخر بود گفتم: بهت نمیاد دانشجو باشی... بیست و شش هفت رو داری... فوق لیسانس و دکترا هم به قیافت نمیان... قُپی نیا دیگه... من که شغلتو نپرسیدم...
این بار نیش مهرداد باز شد... انگار این دو تا با هم پدر کشتگی داشتن... ولی خداییش کی این روزا با یکی دیگه پدر کشتگی نداشت؟...من که با همه عالم و آدم داشتم...
مهرداد جلو همون پیتزایی وایساد...
پرسیدم:کرایه ای؟...
مهبد نیشش باز شد...
به خدا اگه گشنه ام نبود همین الان این پسره رو اونچنان می زدم که هی نیششو باز نکنه...
درو بستم و گفتم ممنون....
در پیتزایی رو باز کردمو مثل همیشه روی میز کنار بامبوها نشستم...عاشق اون میزه بودم... یه میز چهارنفره بود... وقتی روش می شستی کل مغازه رو راحت می دیدی کوله امو گذاشتم رو میز... تا خواستم حالت بدنمو درست کنم که راحت باشم مهبد و مهرداد اومدن کنارم نشستن...
چرا اول گفتم مهبد و مهرداد؟...نگفتم مهرداد و مهبد...همیشه هم می گفتم مت و پت....عادت نداشتم بگم پت و مت...چه تشبیهی... واسه همین بود ادبیاتم اینقدر خوب بود...
مهرداد با حرص گفت:نمی شد یکم صبر کنی....
آروم گفتم:نه...
مهرداد با تعجب نگام کرد....لابد انتظار داشت بگم معذرت می خوام عزیز دلم دیگه تکرار نمی شه.... شاهین رئیس پیتزایی اومد سمتمونو گفت:سلام برادران صالحی....چی می خورید؟....
مهبد که کلی حال کرده بود خود شاهین اومده سفارششو بگیره با ذوق و شوق شروع کرد سفارش دادن....آخی معلومه خیلی بِی بیه(کودک)....باز مهرداد سنگین رنگین تر بود....مهبد حتی سعی نداشت لبخندشو جمع کنه.....
romangram.com | @romangram_com