#بت_پرست_پارت_4
پسره غزمیت
مهردادبی خیال طوری که هیچ اتفاق خاصی نیافتاده گفت:اسمت چیه؟...
آروم گفتم:غزل...
تنها چیزی که همیشه راست می گفتم اسمم بود... تنها چیز خوبی که از خانواده ام برام مونده بود... هیچ وقت خانواده امو یعنی پدرمو دوست نداشتم...مادرمم که حتی یادم نبود...
مهبد دوباره نیششو باز کرد...
لابد فکر کرده بود اسم به این باکلاسی به این تیپ لباسا نمی آد... خب چی کار کنم همیشه واسه سر کارم لباس ساده می پوشیدم... یعنی خودم خیلی با لباسای ساده حال نمی کردم ولی خب نیما گفته بود به خصوص وقتایی که کارم خارج از شرکت بود و خودش همراهم نبود...نیما هم که فکر کرده چون رئیسه شرکته آقا بالا سرم هم هست...
مهرداد: چی کاره ای؟...
با حرص گفتم:مگه من ازتون سوال کردم چی کاره اید...
از پسرایی که سعی می کردن دو دقیقه ای همه چی رو راجع به دختره بفهمن بدم میومد...یه جورایی به نظرم کار خیلی دخترونه ای بود...جذابیت نداشت....
مهبد:من دانشجو اَم...
لابد تشتک سازی دانشگاه آزاد ورامین...
مهبد به مهرداد اشاره کردو گفت:اینم دانشجواِ...
romangram.com | @romangram_com