#بت_پرست_پارت_46
یعنی منو می گی داشتم سکته می کردم...از جام بلند شده بودم ...می دونستم چشام قد گوساله شده....
که یهویی در باز شد....
تا حالا ندیده بودم کسی بی اجازه بیاد تو....یعنی من خودمو کشتم نشد....هر چی مش رحیم شل بود زرشک زرنگ....
بابا با آرامش گفت:چته بهنام؟....
مرادی سرشو انداخت پایین...نیما هم که بلند شده بود سریع از پشتش میزش اومد بیرون....
بابا کنار من نشستو به سه تامون اشاره کرد بشینیم....
بابا چقدر فرق کرده بود!
نیما و بهنام(مرادی)کنار هم نشستن....کنار هم، درست روبروی ما....
بابا:بهنام من به غزل اعتماد دارم....
بابا:بهنام من به غزل اعتماد دارم....
بهنام سرشو بالا نیاورد....
بابا:غزل، حالا درست و حسابی بگو چی شده....
romangram.com | @romangram_com