#بت_پرست_پارت_47
به بهنام اشاره کردم که بابا هم اشاره کرد بگو....
من با یه لحنی که تابلو توش ترس بود گفتم:وایساد...سوار ماشینش شدم... یه لکسوز مشکی بود....تابلو بود پولداره...یعنی پسر بدی نیست... یعنی...
نیما یه پوفی کشید که بابا ساکتش کرد و منتظر موند....
قیافه اش واسم خیلی آشنا می زد....اسمشو پرسیدم گفت محمد....بعد اسممو پرسید....
یکم مکث کردم ببینم قیافه هاشون چه جوریه که دیدم نگم الآن بهنام سر و تهم می کنه....
ادامه دادم:گفتم غزل....بعد یادم افتاد تو جشن فارغ التحصیلیم دیدمش....یادم افتاد از فامیلای مامان نیما بود....داد زدم پیاده می شم....
اونم گفت:نترس من کاری با نیما ندارم....بهش نمی گم....(اینا تفسیرای خودم بود)بعد هم باز گفتم پیاده میشم اونم نگه داشت پیاده شدم...همین
قسمت آخرشو سانسور کردم بعد به نیما نگاه کردم با خنده مسخره ای به بهنام نگاه کرد...می دونستم اگه چاره داشت الآن بهنامو نصف می کرد....
بابا یه اشاره به نیما کرد و که نیما لبخندی به بابا زد که بهنام رنگش پرید....
بهنام با التماس گفت:آخه،آقا....
بابا با آرامش گفت:به توی احمق گفتم هیچ کسی رو بدون امتحان نمیارم تو کار....هیچ وقت شک نکردی که چرا مهندس ستوده منو بدون هیچی آورد....همچین کار مهمی بهم داد...
سرشو از روی تاسف تکون داد:متاسفم که محمد نمی فهمه پروژه سوئدی وجود نداره....
بهنام قشنگ شبیه کاسه توآلتی شده بود که با وایتکش قشنگ شستیش....
romangram.com | @romangram_com