#بت_پرست_پارت_44
پسره با خیال راحت نشست رو مبل جلوی من....تقریبا لم داد و اون یکی پاشو مثلثی گذاشت رو اون یکی پاش....
به من اشاره کردو گفت:جدیده؟....
یه پوزخند مضخرف بهم زد...نگاهش رو قسمت بالا تنه ام می گشت....
نیما با حرص گفت:دختر عمومه...
پسره یه خورده صاف تر شد و پوزخندشو خورد و گفت:مهندس برگشتن؟....
نیما:آره امروز اومده...جواب منو ندادی....
مرادی:جلو این بگم مشکلی نداره....مربوط به ساحل و محتشمه....
منظورش محمده...نیما صورتشو جمع کردو گفت:امروز مهمونی ورود عموست...
مرادی یه نگاه به صورت نیما انداخت و با لحن مضخرفی گفت:این مش رحیم و عوض کن...خیلی راحت می شه پیچوندش...
نیما با حرص گفت:تو که می دونی هیچی تو شرکت نیست....این صغری کبری چیدنا چیه...اگه نگی مجبورم باهات یه رفتار دیگه کنم...
مرادی: پس کجاست اگه این جا نیست؟
نیما یه نگاه کرد که فضولی ممنوع
romangram.com | @romangram_com