#بت_پرست_پارت_43
خب یه خری هست دیگه به من چه....
زرشک ادامه داد:آقای مرادی اومُ....
تا خواست بگه اومدن نیما کف دستشو گرفت جلوی زرشک....زرشکم لال شد...
نیما لباشو بهم فشار داد....همیشه وقتی می خواست فکر کنه این کارو می کرد...
نیما:بهش بگو بیاد داخل....پنج دقیقه بعد...
زرشک:بله...
ونشست....
نیما رفت سمت اتاقش منم همونجا وایساده بودم ...
نیما برگشت سمتمو گفت:غزل؟...چرا وایسادی؟...بیا دیگه....
جانم؟...غزل...تا دیروز که مهندس ستوده بودم...اگه می دونستم اینقدر نیما و بابا مهربون میشن زودتر می رفتم می گفتم پروژه ساحل رو بدین من....
رفتم تو...دفتر نیما شیک ترین قسمت شرکت بود که من عاشق این بودم که کنار گلدونای بامبوش بشینمو....
در زدن....یه پسره داغون اومد تو....یاد قاتلا و دزدا و خلافکارا افتادم....
نیما یه پوفی کشید و گفت:مگه نگفتم اینجاها پیدات نشه؟...
romangram.com | @romangram_com