#بت_پرست_پارت_42


نگام به نیما افتاد که دم در وایساده و سرشو انداخته پایین و یه لبخند که داشت باهاش ور می رفت تا بخورتش و نمی تونست....می دونست از بابا می ترسیدم و جلوش حرف بد نمی زدم...ولی خوب گه گداری فحشای نیما می رسید به اون...مثل امروز....

بابام یدونه از اون نگاه عزرائیلیا کردو گفت:پاشو غزل....خوبه می دونی مهمونی داریم....

جواب سلامم و خورد....از کنار نیما که داشت رد می شد آروم زد تو صورتشو گفت: اینقدر بهش خندیدی اینجوری شده ها....

اِ...یه روزه نیما با من مهربون شده ها... همیشه که عین هاپو دو سر بود....یادش رفته دو سه بار سر همین نیما لو رفتم....

نیما خندشو خورد گفت:پاشو صورتتو بشور بریم....

تا خواستم چیزی بگم نیما گفت:مهندس گفتن....

بعد هم رفت بیرون...

تو روحت نیما....

فکر کنم روح نیما به سلامتی تا آخر داستان پُر بشه!

نیما:سلام خانم محمدی....کسی اومده؟....

آخه آی کیو کدوم خری این وقت صبح میاد اینجا؟

زرشک:بله....


romangram.com | @romangram_com