#بت_پرست_پارت_39

وقتی تورج رفت نیما رو کرد به منو گفت:غزل....

برگشتم سمتش....

آروم گفت:می دونی که عمو چه نظری راجع به ما داره....

همیشه منتظر بودم نیما راجع به این حرف بزنه ولی نه امروز که این همه اتفاق واسه فکر کردن بهشون داشتم....

یه نفس عمیق کشیدمو با سر تایید کردم....

نیما:احتمالا بعد از پروژه اگه تو ....

سریع پریدم وسط حرفش:تو چی؟

همیشه دلم می خواست نظرشو راجع به خودم بدونم...

نیما آروم گفت:خب من موافقم...

یه لحظه با تعجب نگاش کردم....همیشه خدا فکر می کردم که نیما....

تا خواستم به فکر قبلیام فکر کنم نیما گفت:

-من این قضیه رو زودتر بهت گفتم که روش فکر کنی....الآن نمی خواد بهم جواب بدی...ولی دلم می خواد زودتر از عمو نظرتو به خودمم بگی...باشه....

دوباره تایید کردم...به نظرم حق داشت....همیشه همین جوری بود...وقتی بچه بودم...بابا یه دستوری بهم میداد منم لج می کرد اون وقت نیما می یومد نظرمو می پرسید و بعد سعی می کرد راضیم کنه...اگه نمی تونست خودش اون کارو انجام می داد....البته تقریبا همیشه می تونست خرم کنه....سعی کردم از تو چهرش حسشو بخونم ولی نتونستم....

romangram.com | @romangram_com