#بت_پرست_پارت_40
می خواستم برم حسابی راجع به امروز فکر کنم....
بهش نگاه کردمو گفتم:من برم بخوابم؟....
نیما یه نگاهی کرد و گفت:اگه گشنت نیست برو....صبح زود صدات می کنم که بریم لواسون....
باشه ای گفتم....رفتم سمت پله ها....
که نیما از همون جا گفت:واسه فردا لباس داری؟....
برگشتم سمتشو از همون جا گفتم:آره....
نیما :نظر عمو رو که راجع به لباسات می دونی؟....
گفتم:آره....اون آبی رو می پوشم که بابا خودش خریده....
نیما یه خوبه گفت و من رفتم بالا....
با این که می دونستم اونقدر خورده لحنش مست نبود....همیشه حواسش بود... می دونستم تو خلافایی که بابا می کنه کمکش می کنه....همیشه می گفت خلافکاری که از یه پلیس باهوش تر نباشه گشنه بمونه بهتره....
بالا؛ دیواراش توسی پر رنگ بود که تضاد جالبی با طبقه پایین داشت...هشتا هم اتاق توش بود که اولی سمت راست مال من بود....رفتم توش....یه اتاق بزرگ که سرویس بهداشتی هم داشت....یه تخت یه میز تحریر....یه میز آرایش....کامپیوتر و لپ تاپ...کتابخونه که پر از کتابای دانشگاهم بود...و کمد لباسام...
لباسامو درآوردم و افتادم رو تختم... همه فکرم به جای پروژه ساحل رفت روی نیما...بهم گفت اون موافقه....من همیشه فکر می کردم می خواد با تینا دختر دوست بابا ازدواج کنه...چشمای سبزش خیلی جذابش می کرد....نیما هیچ وقت یه پسر خوشگل نبوده ولی همیشه جذاب بود...چشمای سبزش رو صورت جذبش و دماغ بی نقصش لبای معمولیشو قشنگ نشون می داد....البته موهاشم خیلی خوب درست میکرد...
romangram.com | @romangram_com