#بت_پرست_پارت_38


نیما روی مبل نشست...زینت خانم اومد و گفت:آقا چیزی میل دارین؟....

نیما با لحن دستوری گفت:به صادق بگو بره دو تا پیتزا بخره بیاره...به تورج هم بگو بیاد اینجا....

نمی دونم چرا هیچ وقت ما اجازه نداشتیم غذا رو تلفنی سفارش بدیم....

زینت خانم یه چشمی گفت و رفت....از وقتی یادم بود زینت خانم و تورج اینجا کار می کردن...تورج شوهر زینت بود....اجازه نداشتم به جز راجع به کارهایی که می خواستم واسم انجام بدن باهاشون حرف بزنم....وگرنه تا الآن ته و توه قضیه این دو تا رو درآورده بودم...

تورج که اومد گفت:بفرمایید آقا...

یه مرده حدودا چهل و هفت هشت ساله بود....

نیما:فردا مهندس میان.... می خوام مهمونی بدیم....

تورج:کجا آقا؟...

نیما:ویلای لواسون....

تورج با شک پرسید:قربان آقای محتشم هم....

نیما پرید وسط حرفش:آره....

من نمی دونم تا دیروز من یه بار کلا محمدو دیده بودم امروز یا خودشو می دیدم یا حرفشو می شنیدم....تو روحش...


romangram.com | @romangram_com