#بت_پرست_پارت_37
تورج:کجا آقا؟...
نیما:ویلای لواسون....
تورج با شک پرسید:قربان آقای محتشم هم....
نیما پرید وسط حرفش:آره....
من نمی دونم تا دیروز من یه بار کلا محمدو دیده بودم امروز یا خودشو می دیدم یا حرفشو می شنیدم....تو روحش...
وقتی تورج رفت نیما رو کرد به منو گفت:غزل....
انگار من راننده اشم...
نیما پسر عموم بود...وقتی من خیلی بچه بودم یعنی تازه به دنیا اومده... حدودا یه سالم بود... بودم و نیما حدودا نه سالش بود پدر و مادر اون و مادر من تو یه تصادف فوت کردن....گفتن ماشین خراب شده...ولی همیشه بابام می گفت ماشینو دستکاری کردن...بابام از اون وقت نیما رو آورد پیش خودش... مارو طوری بزرگ کرد که همیشه نیما پسر عموم بود...هیچ وقت نمی خواست بین ما خواهر برادری به وجود بیاره....شاید چون می خواست من با نیما ازدواج کنم...پدرم همون یه برادرو داشت و راجع به خانواده مامانم هیچی نمی دونستم....تا این که هجده سالم شد موقع انتخاب رشته به خواست پدرم و نیما رشته عمرانو انتخاب کردم و بعد از لیسانسم تو شرکت بزرگ پدربزرگم که نیما ادارش می کرد شروع به کار کردم....البته مجبور شدم حک و نرافزار هم یاد بگیرم... مادر نیما یه خواهر داشت....که مادر همون محمد محتشمه....
جلوی خونه نگه داشتم و بوق زدم سرایدار خونه اومد بیرون و سوییچ ماشین و گرفت و ماشین و برد تو ساختمون کناری....
با نیما را افتادیم چند هزار متری حیاط بود که توش پر بود از درختای بلند....البته با این درختا دیگه نمی شد بهش گفت حیاط....بیشتر شبیه جنگل بودتا حیاط....لای درختا یه جاده باریک بود که به عمارت دو طبقه سفید رنگی می رسید....هرکی از بیرون خونه رو می دید فکر می کرد یه باغه که هیچگونه انسانی توش زندگی نمی کنه....
می دونستم این ثروت از دزدی توی ساختمونای شرکت بدست اومده ولی هیچی راجع به این هتل بزرگ درک نمی کردم...مگه چقدر می تونستن از توش پول درارن؟...چرا اینقدر واسه پلیس مهم بود؟چرا برای نیما ریسک بود؟....
دنبال نیما راه افتادم...زینت خانم اومد جلو در عمارت...نیما کتشو کرواتشو درآورد داد زینت خانمو وارد شدیم....
خونه پر از دوربین بود....یه خونه سفید با مبلمان چرم مشکی....
romangram.com | @romangram_com