#بت_پرست_پارت_36


جلوی خونه نگه داشتم و بوق زدم سرایدار خونه اومد بیرون و سوییچ ماشین و گرفت و ماشین و برد تو ساختمون کناری....

با نیما را افتادیم چند هزار متری حیاط بود که توش پر بود از درختای بلند....البته با این درختا دیگه نمی شد بهش گفت حیاط....بیشتر شبیه جنگل بودتا حیاط....لای درختا یه جاده باریک بود که به عمارت دو طبقه سفید رنگی می رسید....هرکی از بیرون خونه رو می دید فکر می کرد یه باغه که هیچگونه انسانی توش زندگی نمی کنه....

می دونستم این ثروت از دزدی توی ساختمونای شرکت بدست اومده ولی هیچی راجع به این هتل بزرگ درک نمی کردم...مگه چقدر می تونستن از توش پول درارن؟...چرا اینقدر واسه پلیس مهم بود؟چرا برای نیما ریسک بود؟....

دنبال نیما راه افتادم...زینت خانم اومد جلو در عمارت...نیما کتشو کرواتشو درآورد داد زینت خانمو وارد شدیم....

خونه پر از دوربین بود....یه خونه سفید با مبلمان چرم مشکی....

نیما روی مبل نشست...زینت خانم اومد و گفت:آقا چیزی میل دارین؟....

نیما با لحن دستوری گفت:به صادق بگو بره دو تا پیتزا بخره بیاره...به تورج هم بگو بیاد اینجا....

نمی دونم چرا هیچ وقت ما اجازه نداشتیم غذا رو تلفنی سفارش بدیم....

زینت خانم یه چشمی گفت و رفت....از وقتی یادم بود زینت خانم و تورج اینجا کار می کردن...تورج شوهر زینت بود....اجازه نداشتم به جز راجع به کارهایی که می خواستم واسم انجام بدن باهاشون حرف بزنم....وگرنه تا الآن ته و توه قضیه این دو تا رو درآورده بودم...

تورج که اومد گفت:بفرمایید آقا...

یه مرده حدودا چهل و هفت هشت ساله بود....

نیما:فردا مهندس میان.... می خوام مهمونی بدیم....


romangram.com | @romangram_com