#بت_پرست_پارت_35

نیما:هر وقت این خانم اومدن اجازه دارن بیان داخل....

کچل یه نگاهی بهم کرد که فکر کنم سایزمم فهمید....اگه یه ذره چاق می شدم می یومدم اینجا...بهم میگفت اون خانمه که مهندس می گفت سایزش مدیوم حالا تو لارجی نمی تونی بیای تو...یا اگه...تو روحشان...تو جلسه به روح هیچ کی نرسیدم...از بس که شوک شده بودم تو جلسه... ولی خب عیب نداره چند دقیقه بیشتر نگذشته....

نیما راه افتاد و منم دنبالش....در ساختمون یه در بزرگ سیاه مشکی رنگ بود که فکر کنم یه متری بلندتر از درای معمولی بود کلی هم سیم و دوربین وصل بود....اوه پورشه اشم که جلوی در بود...الهی من قربون رنگ مشکیت بشم...

نیما خواست بشینه جای راننده که گفتم:با این وضعت که نمی تونی رانندگی کنی... بذار من برونم....

نیما یه خنده ای کرد و گفت:تو که اینقدر عشق ماشینی بگو عمو واست یه دونه بخره....عیب نداره بیا بشین....

عمو هم اومد خرید... همینطوری پول تو جیبیمو از جیب اینو اون بلند می کنم...

قد خر ذوق کردم...دوییدم سمت نیما و نشستم سرجاش....نیما هم یه خنده کردو با آرامش رفت کنار راننده نشست....

***

حس می کردم تو کابین خلبان نشستم دارم پرواز می کنم... وای که چه لذتی داشت... تو روحت نیما....

نیما یه آهنگ بی کلام آروم گذاشته بودو داشت با خودش حال می کرد....منم با سرعت صدوچهل تا داشتم پرواز می کردم....اینقدر حال کرده بودم پشت ماشین...

نیما:برو خونه خودتون....

انگار من راننده اشم...

نیما پسر عموم بود...وقتی من خیلی بچه بودم یعنی تازه به دنیا اومده... حدودا یه سالم بود... بودم و نیما حدودا نه سالش بود پدر و مادر اون و مادر من تو یه تصادف فوت کردن....گفتن ماشین خراب شده...ولی همیشه بابام می گفت ماشینو دستکاری کردن...بابام از اون وقت نیما رو آورد پیش خودش... مارو طوری بزرگ کرد که همیشه نیما پسر عموم بود...هیچ وقت نمی خواست بین ما خواهر برادری به وجود بیاره....شاید چون می خواست من با نیما ازدواج کنم...پدرم همون یه برادرو داشت و راجع به خانواده مامانم هیچی نمی دونستم....تا این که هجده سالم شد موقع انتخاب رشته به خواست پدرم و نیما رشته عمرانو انتخاب کردم و بعد از لیسانسم تو شرکت بزرگ پدربزرگم که نیما ادارش می کرد شروع به کار کردم....البته مجبور شدم حک و نرافزار هم یاد بگیرم... مادر نیما یه خواهر داشت....که مادر همون محمد محتشمه....

romangram.com | @romangram_com