#بت_پرست_پارت_33

نیما:نمی تونم بسپارمش دست اینو اون....به هیچ کدوم از کسایی که اینجا دیدی اعتماد ندارم....

گفتم:خودت یا بابا....

پرید وسط حرفم:عمو که خیلی وقته پروژه ای رو به صورت مستقیم قبول نکرده... یهو اینو برداره شک برانگیزه... چند وقتی هم هست محمد دنبال منه... من نمی تونم ریسک کنم....

گفتم:تو که دو سوت با خالت حرف بزنی تمومه. تازه خیلی هم روابطتون با محمد مشکل دار نبود که بیشتر با خالت مشکل داشتی. با محمد حرف بزن...

گفت:نمی شه الآن با هم داغونیم...

-خب آخه چرا؟...

با حرص گفت:غزل اگه یه بار دیگه گیر بدی رو یه موضوع ها می زنم تو دهنت صدا سگ بدی. یه روز باهات خوب رفتار کردم پر رو شدی

در حالی که با خودم کلنجار می رفتم زبونمو در نیارم

گفتم:پس می مونه من....

نیما تایید کرد و دوباره جامشو که خالی شده بود پر کرد

دوباره پرسیدم:خب...ولی چه جرمی اونجا هست که محمد باید...

نیما حرفمو نصفه کاره گذاشت و گفت:راجع به این هرچی کمتر بدونی بهتره....عموهم اینجوری می خواد....

این یعنی که برو بابا تو هیچ کاره ای... حیف که ازت می ترسم وگرنه حالتو می گرفتم.

romangram.com | @romangram_com