#بت_پرست_پارت_31
-شرکت من در صورتی که اون سروانه نظارت داشته باشه همکاری نمی کنه....
نیما دوباره با آرامش گفت:دیگه کی نمی خواد همکاری کنه؟....
من که انتظار داشتم با این خوفی که همه از جناب سروان دارن بلند شن ولی نه تنها هیچ کس بلند نشد همه هم به اون یارو چشم و ابرو میومدن که بگیر بشین....
نیما رو کرد به اون آقاهه که بلند شده بود گفت:واسه چی بلند شدی؟....
آقاهه آروم گفت:هیچی و نشست...
یعنی کودِتات تو حلقم...یارو انقلاب کرد....
مرد اولیه گفت:جلسه بعدی خونه من....
نیما تایید کرد که همشون بلند شدن خواستم بلند شم که نیما دستشو گذاشت رو پام... منم نشستم...و به خروجشون نگاه کردم...
دونه دونه از در خارج شدن...
تازه وقت کردم یه نگاهی به خونه بندازم....یه پذیرایی بزرگ بود که دیوار ها کرم رنگ بود . با چند دست مبل چرم قهوه ای سوخته پر شده بود....دیوار هم پر از تابلوهایی بود که نشون می داد خونه یه ثروتمنده....
نیما یه سرفه کرد که برگشتم سمتش....
نیما یه نیم چه لبخند که وقتایی که می خواست کلی کار بده من بدبخت می زد زد و گفت:
-خب حالا هر سوالی داری بپرس...
romangram.com | @romangram_com