#بت_پرست_پارت_30


همون مرد اولیه یه خنده مستی کرد و گفت:هر کسی که تو این اتاق هست به راحتی می تونه این پروژه رو قبول کنه، به خصوص که تقریبا بزرگترین و نهایی ترین کارمونه.....

بقیه هم با سر حرف آقاهه رو تایید کردن....

اگه نمی خواستن این پروژه رو بدن به من واسه چی منو صدا کرده بود اینجا؟... می دونستم شرکت نیما چند وقته کل کارای شرکتو تموم کرده تا همه نیروهاشو بذاره رو پروژه ساحل...با این که هنوز نمی دونستم چه پروژه ای هست ولی وقتی گفت مسئولیتش با منه ذوق کردم حالا این یارو پوفیوز....

نیما یه پوزخند زدو گفت:اونی که می خواد این پروژه رو قبول کنه باید خدمتش عرض کنم که خود جناب سروان محتشم مستقیما نظارت دارن روی این پروژه....

اگه اسم مهندس ستوده بزرگ یه کمی صافشون کرد اسم سروان محتشم سیخشون کرد... جو سنگینی برقرار شده بود...هیچ کس هیچ حرفی نمی زد....نیما لبخند پیروزمندانه ای زد و دستشو دراز کرد و جام شراب جلوشو برداشت و شروع کرد به نوشیدن....

منم که کلا لال مونی گرفته بودم...حتی نمی دونستم این پروژه مربوط به چی هست....سروان محتشم کیه؟....حدودا ده نفر این جا بودن که هر کدوم مطمئن بودم رئیس یه شرکت بزرگ هستن که نیما قرارشو تو خونه اش گذاشته....یعنی ده تاشون می خوان باهم یه پروژه بسازن؟....بعد مسئولیتش هم با من باشه که الآن سه ماه بیشتر از لیسانس گرفتنم نمی گذشت.....

همون مرد اولیه آروم گفت:شما مطمئنید؟...

نیما با سر تایید کرد....

مرده با حرص گفت:چه طور می خوان مستقیما نظارت داشته باشن؟....

تابلو بود مستی کامل از سرش پریده....

نیما با یه آرامشی که از شخصیت عصبی اش بعید بود:باید توضیح بدم؟....

یه یارو که اون ته نشسته بود معلوم بود نسبت به بقیه وضع پایین تری داره داز جاش بلند شد و با صدای بلند گفت:


romangram.com | @romangram_com