#بت_پرست_پارت_29

یعنی اینقدر ضایع بودم که همشون کپ کردن؟....

خداییش نیما خیلی رسمی شده بود....رسمی هم حرف می زد....کت و شلوار و کروات پوشیده بود.... چقدر من از کت شلوار و کروات بدم میومد.... همه چی رو اسپرت دوست داشتم... از چیزای رسمی خوشم نمیومد....آدمو بزرگ می کرد....یه کاری می کرد بزرگونه رفتار کنی....بزرگونه حرف بزنی... حتی بزرگونه فکر کنی.....خیلی بد بود تو این دوران می خواستی بزرگونه کار کنی....خیلی سخت می شد....بزرگ بودن....عادل بودن....انسان بودن....

نیما:ایشون مسئول پروژه ساحل هستن....

یه آقاهه که معلوم بود خیلی پولداره با یه لحن کشداری که حاکی از خوردن زیادش بود گفت....

-مهنــــــــــدس بــــــــه نـــــظــــرت ایــــــن جیــــــــگـــــــــر بـــیــــــشــــتــــــر بــــــــه درد لــــذت بـــــــردن نمــــی خـــــوره....

نیما با عصبانیت برگشت سمتش....می دونستم روم خیلی حساسه....به جز اون با بابام یه حساب دیگه داشتن...

گفت: یه بار دیگه بگو دختر مهندس ستوده بزرگ به درد چه کاری می خوره...

با شنیدن اسم مهندس ستوده بزرگ، مرده صاف تر نشست....یه نگاه پر حسرت بهم انداخت...

عجب رویی هم داره...یه معذرت خواهی هم نکرد....





یه مرده که کنار اون نشسته بود سعی کرد حرف اون یارو رو رفع و رجوع کنه گفت:آخه ایشون خیلی واسه این کار جوون هستن...

نیما که آروم تر شده بود با یه لحن مطمئن گفت:کدومتون حاضره این پروژه رو قبول کنه؟....

romangram.com | @romangram_com