#بت_پرست_پارت_28
با حرص گفت:مگه بهت نگفته بودم اینقدر پسر بازی نکن....هان؟....
یه دفعه خیالم راحت شد....پس قضیه محمدو نمی دونست... گوشمو ول کرد که افتادم رو زمین
یه لبخند عریض زدم....با آرامش گفتم:
-گفتی مشکل ایجاد نکن....طولانی هم نباش...منم...
نیما:امروز تو کلانتری چه غلطی می کردی؟....
یعنی تو روحت پیرمرد که الآن من باید وایسم اینجا به این جواب پس بدم....خب بهش چی بگم؟...بگم دادو بیداد کردم زن دوم یه پیرمردم؟...
نیما:این بارو باهات کاری ندارم ولی کلا دیگه میذاریش کنار....حالا هم لباساتو درست کن بیا تو مهمون داریم....منم نیما صدا نکن....
از جام بلند شدم...لباسامو تکوندم و دنبال نیما راه افتادم....
از حیاط که دوتا کچلو دیدم از جلو ساختمانم که نیما خان اونجا بودن....
تا خواستم ساختمونو ببینم نیما یه گله آدمو نشونم داد و گفت....
نیما:ایشونم خانم مهندس ستوده دختر عموی من....
اوه همشون یه دفعه ای ساکت شدن....
romangram.com | @romangram_com