#بت_پرست_پارت_27

اونم عین گاو رفت سمت در....تا حالا خونه نیما رو ندیده بودم...

رفتیم سمت در....که یهو نیما از در اومد بیرون....

بابا هلو....الهی خودت قربون چشمای سبزت بشی.....

یارو که با من اومد بود جلو نیما خم شد رفت....

تا خواستم تیپ نیما رو بسنجم نیما از رو شالم گوشمو گرفت و داد زد:

این چه وضعشه....

خیلی دردم اومده بود...کلا کج شده بودم تو دست نیما....

-آی... نکن دیوونه گوشم کنده شد....به تو مربوط نیست....اگه ول نکنی به بابام میگمتا....

خودم می دونم چرت و پرت گفته بودم ولی نمی شد که جوابشو بدم....

با حرص گفت:بابات؟....بابات تو رو سپرده دسته من.....

تو روح بابام....نه این که خودم خیلی بهش امید داشتم....بابا من کجا حریف این می شد؟....با این که نیما از بابام می ترسید ولی بابام هیچ وقت رو حرفش حرف نمی زد....خصوصا درمورد من...یه وقت فکر نکنید بابام می خواست غالبم کنه نیما ها....فکر کن یه درصد....

شروع کردم التماس کردن:مگه من چی کار کردم؟...آی...نکن...درد گرفته...

خودم می دونم امروزو با محمد گل کاشتم....فقط نمی دونستم نیما از کجا می دونه....

romangram.com | @romangram_com