#بت_پرست_پارت_23
مثل بدبختا نگاهش کردم....اون منظورش ازون شناختا بوده من ازاون یکیا....
به حالت مسخره ای گفتم:بعد از ازدواج شناخت پیدا می کنیم...
که یهو پسره چنان لبخند عاشق پیشه ای زد که دهنم باز موند....
یهو پسره با ذوق و شوق گفت:خب غزل خانم تا ساعت هفت که با هم قرار داشتیم چی کار کنیم...به نظرت اگه بریم دربند خوب نیست؟...
یهویی دوزاریم افتاد...آره اسمش حسام بود....اگه یادم بود این یارو حسام بود...عمرا باهاش قرار نمیذاشتم...حالا چجوری بپیچونمش....
یاد زرشک افتادم...کلا هر آدم داغونی می دیدم یاد زرشک می افتادم.... گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به زرشک...
زرشک:جناب مهندس گفتن شب برین ببینینش....
وای آخ جون...به جای این چلغوز می رم نیما رو می بینم...
یه خورده خودمو ناراحت نشون دادم....گفتم...
-شب؟....واجبه؟...
قیافه حسام دوباره ناراحت شد....کلا از آدمای ناراحت خوشم نمیومد....
زرشک:بله....
-خیلی خوب کجا؟
romangram.com | @romangram_com