#بت_پرست_پارت_22
چرا تا من به جاهای خوب داستان می رسیدم یکی می پرید وسط؟....
-چون امروز خیلی خسته بودم...
لابد یه دعوتی بوده....این که از خودش حرف در نمیاره....
پسره یه فکری کردو گفت:ولی آخرش قبول کردی....غزل تو خیلی غیر قابل پیش بینی هستی...
تو گور ننه بابات خندیدی.....نیما که سه سوت می فهمه چی می خوام بگم... اون محمدم که امروز بدون نگاه کردن به من حدس زد...لابد بچم فیلم عشقولی دیده...
پسره:تو اصلا منو می شناسی؟....
قربونت بشم که تازه اصل مطلبو گرفتی...بدون رودر بایسی گفتم:
-نه...
پسره که یه کمی ناراحت شده بود....نمی دونم این چرا اینقدر ناراحت می شه...می ترسم به آخر خیابون برسیم بشینه رو زمین بزنه تو سر و کله اش گریه زاری کنه...
پسره:خب آره....ما خیلی با هم نبودیم....
خب من خیلی با هیچ کس نیستم...اصلا قصدم ازدواج نیست.....
پسره:ولی خب یه شناخت های کلی که از هم داریم....
romangram.com | @romangram_com