#بت_پرست_پارت_21

اونم کفشاشو درآورد سوار عروسک شد...اوی بابایی قربونت بشه عروسک...یه موقع نشه روغن سوز بشی...بابا قربون اون صندلی هات بشه....

یهو یه پسره دستشو گذاشت رو شونم یه دفعه برگشتم و دیدم قیافش واسم چه اشنا میزنه... حیف که خیلی ضایع بود...خدایا با من آشنا نباشه....

ولی خب...خودمو که نمی تونم گول بزنم...چه قدر امروز من اشنا میبینم ها ....

پسره:سلام....خوبی غزل؟...اینجا چی کار می کنی؟...

به قرآن مجید تو دیگه از فامیلای نیما باشی همین جا دک و دهنتو ...یه کاری باهاش می کنم... یه کار بد، نه بوس موس....

پسره با یه لحن متعجب گفت:غزل....خوبی؟....چرا این شکلی شدی؟....

-روح خدا بیامرز مادرمو دیدم....

یه لبخند زد....معلوم بود ناراحته....منم که خیلی کنجکاو بودم بدونم چرا(!)بدون هیچ حرفی راه افتادم...

پسره هم راه افتاد...

شروع کردم فکر کردم...اگه نیما می فهمید سوار ماشین پسر خاله اش شدم، می کشتتم...درسته باهم خیلی خوب بودیمو و هوامو تو شرکت خیلی داشت ولی خیلی بدش میومد بفهمه با فامیلاش طرح دوستی ریختم...چقدر هم خوش خیالم؟....دوستی کدومه؟....یارو حتی نگامم نکرد....

پسره شروع کرد حرف زدن:امروز دلت نمی خواست با من بیای....چرا؟...

این دیگه کیه؟...من امروز فقط نمی خواستم با اون پیرمرده بیام....نکنه نکبت جوون شده...چه هلویی شده...موهاشو شبیه جوونیای ساسی مانکن زده بود...ابروهاش هم شبیه شمر ذلجوشن بود از پهنی....ولی دماغش خوب بود...لباشم....

تا رسیدم به لباش گفت:چرا؟....

romangram.com | @romangram_com