#بت_پرست_پارت_18
سربازه که بدتر از من لکسوز ندیده بود رفت کنار مرده نشست و به من گفت:خانم شما هم سوار شید....
فکر کنم سربازه عقب مونده بود....نه سلام علیکی نه هیچی....
منم پریدم صندلی عقب....
***
شالمو کشیدم جلو....اوه اوه...اگه می دونستم مانتو اینجوری نمی پوشیدم...
جناب سروان یه نگاهی به مانتوم انداخت و گفت:بفرمایید....
اوه حالا خوبه چون می خواستم برم سرکار آرایش مارایش نکردم...چرا این سروانه جوون نیست ما هم مثل این رمانا بختمون باز شه؟....من از اول عاشق این بودم شوهرم یا پلیس باشه یا خلافکار...
پیرمرده:جناب سرهنگ به خدا من ایشونو نمی شناسم....
با حرص گفتم:سروان...
سروانه یه چپ چپ نگام کرد...فهمیدم دیگه رفت طرف پیرمرده....
اوه اوه این که نیماست....شالمو تا حد ممکن کشیدم جلو....خدایا هفتاد تا صلوات نذر می کنم نیما تو این اتاق نیاد ....خدایا....منم نبینه...
داشت از راهرو جلو اتاق ما رد می شد....
romangram.com | @romangram_com