#بت_پرست_پارت_17

عین خلا داشتم ر اه می رفتم که دوباره یه لکسوز مشکی کنارم وایساد....

یه صلوات تو روح محمد فرستادم بعد بیست تا صلوات نذر کردم خودش باشه بعد به ماشین نگاه کردم...با این که می دونستم نیما ازش خوشش نمیاد دلم می خواست اون باشه....از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟....

شیشه رفت پایین....شروع کردم به فحش دادن به خودم...این که بابای محمده....یعنی جای بابای محمده....

پیرمرده شیکم ورقلمبیدشو تکون داد....یه دونه لبخند زد....از همونا که غوله به حسن کچل می زد....وقتی سنگرو پرتاب کرد بالا یه ساعت بعد اومد پایین....

بعد شروع کرد زر زدن:بیا بالا خانومی....

اَی که ایشالا این ماشینت بپوکه...ای که کوفتت بشه....ای که گیر کنه تو گلوت....

مرده که منتظر بود گفت:بیا خانومی....نترس....

یه عشوه شتری ریختم...چشامو تنگ کردمو گفتم:تو که همسن بابامی....

مرده که ذوق کرده بود که دارم چراغ سبز نشونش می دم گفت:بیا پدر سوخته، من اگه دختر مثل تو داشتم که اینجا نبودم...

یه خنده تو بمیری کردمو گفتم:کجاها بودی شیطون؟....

همون موقع چشام از خوشحالی برق زد...ماشین پلیسه رسید اونجا...

شروع کردم جیغ جیغ....آی مردم به دادم برسید....چی کار کنم؟...گفت زن نداره....

مرده که شاخ درآورده بود با دیدن پلیس هُل کرد....

romangram.com | @romangram_com