#بت_پرست_پارت_15
محکم درو کبوندم ...که خودم سه متر پریدم بالا....پراید بود که الآن پوکیده بود....ولی این لکسوزا...
محمد هم عین خُلا گازو گرفت رفت....روانی بی لیاقت چشم آبی....از اول هم نباید به این چشم آبی ها اعتماد می کردم....
خُب دوباره گوشیم زد زیر آواز....
این دیگه کیه ساعت سه و نیم؟....
به گوشیم نگاه کردم دوباره حسام بود...این دیگه کدوم خر بی کاریه؟....
بی حوصله گفتم:بــــــله؟
حسام:الو غزل؟...
صداش خیلی اشنا بود ...ولی یادم نمیومد...اما نباید ضایع میکردم...بایه لحن آشنا... سعی در اشنا نشون دادن گفتم:
-بله؟
حسام یه لحظه جا خورد فکر کنم تابلو بود نشناختمش...
حسام:غزل خودتی؟
با یه لحن غیر مطمئن گفتم:اوممممم فکر کنم خودم باشم...
حسام که با این حرفم فهمید خود اسکلمم با خوشحالی گفت:امشب مهمونیه غزل جان ...به عنوان همراه با من میای ؟
romangram.com | @romangram_com