#بت_پرست_پارت_14
محمد با تعجب نگام کرد... آب گلومو قورت دادم...اگه به نیما می گفت...نیما می کشتم....از فامیلا مامانش بدش میومد....
محمد یه نگاهی بهم کرد بعد نفس راحتی کشید....آروم گفت:ببین لازم نیست بترسی...من....
از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟...اون که هنوز نفهمیده... تازه وقت کردم به ماشینش نگاه کنم... توله سگ تابلو بود نواِ نواِ...
با تعجب گفتم:ماشین تو که یه چیز دیگه بود....
محمد:ببین من هیچ کاری با نیما....
پریدم وسط حرفش:ببین آقا پسر یا نگه می داری یا....
حدسش درست بود....حالا کاملا یادم اومده بود که این کیه....
حرفمو خوردم...نگه داشت کنار خیابون...منو باش می خواستم کلی جیغ جیغ کنم...
محمد یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت:چرا نمی ری؟...
-ها؟....آهان....باشه خدافظ....
از ماشین پیاده شدم شروع کردم به کلنجار رفت با خودم
محکم ببندم؟...نبندم؟...ببندم؟...می بندم....
romangram.com | @romangram_com