#بغض_غزل_پارت_97
-آره احتمالا در مورد عسل خواب دیده بودي و از دستش عصبانی بودي، به هر حال یه معذرت خواهی ازش میکنی و
تموم میشه، حالابریم پایین مهمون داري!
-من مهمون دارم؟!
-آره یه نیم ساعت هست که تنها نشسته.
-کیه؟
-بیا پایین میبینیش.
همراه مامان پایین رفتم، هنوز دست و پاهام میلرزید، فکر اینکه سهیل از پیش ما بره روانی ام میکرد. وقتی به پایین
رسیدم دیدم که سهیل روي مبل منتظرم نشسته، وقتی من رو دید بلند شد و سلام کرد، مامان گفت:
-این هم مهمونت، تو بشین تا من براتون چاي بریزم.
مامان که رفت من وسهیل تنها شدیم، روي مبل روبه روي سهیل نشستم و سهیل دوباره سلام کرد و حالم رو پرسید.
گفتم:
-سلام، خوبم، چی شده صبح به این زودي اومدي، مگه کار نداري؟
-کار که دارم ولی صبح به این زودي کجا بود؟ میدونی الان ساعت چنده.
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت یک بعدازظهر بود باورم نمیشد. سهیل خندید وگفت:
-مثل اینکه خیلی خوب خوابیدي و بهت خوش گذشته.
-اره! تا دلت بخواد خوب خوابیدم.
-دوباره چی شده؟ به هم ریخته اي.
-آره بابا بدجوري بهم ریخته ام.
-توهم که ما روکشتی، اگر مخلوط کن میشدي بهتر بود حداقل یه کاریی داشتی.
-حوصله شوخی ندارم.
romangram.com | @romangram_com