#بغض_غزل_پارت_96
مامان سرم رو به سینه اش گذاشت و آرومم کرد، وقتی عسل آب قند رو به دستم دادم با ناراحتی گفت:
-غزل خواب دیدي، خودت رو ناراحت نکن.
-برو همه اش تقصیر توست، نمیخوام ببینمت، این رو از اینجا ببرید بیرون.
-آخه واسه چی؟
من دوباره داد زدم و گفتم: برو بیرون!
نیما عسل رو که گریه اش گرفته بود به بیرون برد تا آرومش کنه.مامان هم اینقدر من رو نوازش کرد تا خوابم برد و
صبح دوباره با نوازش هاي مامان از خواب بیدار شدم و به مامان سلام کردم که مهربان جواب داد:
-سلام عزیزم، حالت خوبه؟ بهتر شدي؟
-آره خوبم.
-دیشب خیلی مارو ترسوندي.
-مگر دیشب چی شده بود؟
-یادت نمیاد که از خواب پریدي و گریه زاري راه انداختی؟
-چرا یه چیزایی یادم میاد، چرا گریه میکردم؟
-من نمیدونم تو خودت بهتر میدونی، ولی خواب دیده بودي و پریشون شده بودي.
-آره مامان ،خواب بدي دیدم.
-هر چی هست خیره، ولی تو نباید با عسل اونطوررفتار میکردي!
-مگه من باهاش چه طور رفتار کردم؟
-همین که از اتاقت بیرونش کردي!
-من؟!
romangram.com | @romangram_com