#بغض_غزل_پارت_94


با خمیازه گفتم:اَه بیدار شدیم دیگه،چرا داد می زنی؟

عسل گفت:راست میگه آدم رو این طور از خواب بیدار نمی کنند که؟

_پاشید ببینم ،غر زدن هم موقوف.

من و عسل از خواب بیدار شدیم و بابا هم سر راه پیاده شد و غذا خرید و با هم به خونه برگشتیم وقتی از ماشین پیاده

شدیم سهیل خواست خداحافظی کنه ولی وقتی داد من و بابا بلند شد و از نیما هم کتک خورد راضی شد که غذا رو با

ما بخوره و بعد بره.

ما به خونه رسیدیم و به هر ترتیبی بود این سفر با این که اتفاقات عجیبی داشت تمام شد هر چند که در نظر من زیاد

طول نکشید.در این مدت پیام و سهیل و نیما و حتی رئوف در درسهام خیلی به من کمک کرده بودند تا حدي که موقع

برگشتن پیام به من گفت:

_غزل تو رو خدا قبول شو.

من هم گفتم :دایی جان ،چرا التماس می کنی؟ چشم سعی ام رو می کنم قبول بشم.

بعد از من رئوف گفت:تازه خانوم می خواد سعی کنه.

من هم جواب دادم:پس چی؟ فکر کردي همه مثل تو هستن که خرداد ماه قبول بشن ،شهریور و مرداد ماه قبول شدن

عرضه می خواد که شماها ندارید.

رئوف هم جواب داد:ببخشید خانوم خانوم ها نمی دونستیم.

من هم براي اینکه ضایعش کنم گفتم: پس خوب شد بهت گفتم واگرنه اطلاعات عمومیت کم بود مگر نه؟

رئوف هم گفت:هر چی تو بگی.

و نگاه معنی داري به من انداخت که من سریع نگاهم رو از اون گرفتم ولی به هر حال سفر خوب و خاطره انگیزي

بود.


romangram.com | @romangram_com