#بغض_غزل_پارت_91

_بچه ها بیدار می شن ،آرومتر صحبت کن.

_آرومتر از این که دیگه یعنی حرف نزنم.

آرام خندیدم و گفتم :باشه بابا هر چی تو بگی.

_نگفتی چرا تو فکري؟

_نه،تو فکر نیستم.

_سر من کلاه می ذاري؟

_نه جدي میگم.

_از دروغ خوشم نمیاد ،اگر دوست نداري نگو.

_نه بابا،چیزیم نیست یاد خیلی از چیزها می افتم دلم می گیره،این آهنگ هم خیلی با معنی یه آدم رو به فکر می بره.

_زیاد فکر کنی پروفسور می شی ها.

_نترس نمی شم.

_از ما گفتن بود.

متوجه بودم سهیل میخواد من رو بخندونه و از ناراحتی در بیاره ولی غم من کم غمی نبود.اگر اندازه ي سهیل ناراحت

نبودم ولی کمتر از او هم ناراحت نبودم،واقعا سهیل مرد بزرگی بود و روح بزرگی داشت با آن همه غم خودش،سعی

می کرد من رو بخندونه.نمیدونم چه شد که

بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد ،سهیل دستپاچه شد و آهسته تر از قبل پرسید:

_غزل چی شده؟

_هیچی.

_پس واسه ي چی گریه می کنی؟

متوجه بودم که نگرن شده،واقعیت و بهش گفتم چون می دونیستم اگر دروغ بگم متوجه میشه به همین دلیل گفتم:

romangram.com | @romangram_com