#بغض_غزل_پارت_9

مامان گفت: خب دیگه با خودت هم هستم تا ببینم تو چی کار می کنی؟

نیما با خنده گفت:عسل جان،شما صحبت نکنی بهتره!

عسل گفت: با تو موافقم من باید همیشه نظاره گر باشم.

مامان گفت: آخه غزل،من به تو چی بگم؟با تو چی کار کنم هان؟حیف که دلم نمیاد بهت چیزي بگم و اگرنه خدا می

دونست چکارت می کردم.

با تمام شدن حرف مامان، من هم از این که این طوري ضایع شده بودم بغض کردم و به اتاقم رفتم.با رفتن من مامان و

بابا هم به ملاقات آقاي سالاري رفتند، آقاي سالاري پدر صفورا بود که دیابت داشت و مثل این که دوباره حالش بد

شده بود.چند دقیقه بعد عسل براي این که من ناراحت و تنها نباشم بالا اومد که مرا صدا کنه تا برم پیش آنها. وقتی

ابلا اومد و دید که من پاي کامپیوتر نشستم و دارم گیم بازي می کنم،گفت:

میگم غزل من موندم که تو چرا این قدر خودت رو ناراحت می کنی؟ خوب نیست ها؟بابا ول کن بیا خوش باشیم حالا

نمی خواد این قدر گریه کنی ان شاءالله جبران می کنی،بسه دیگه گریه نکن دلم گرفت!

-خب بابا تو هم این قدر مزه نریز،حال ندارم،جدي بیا نگاه کن ببین مرحله ي چند بالا اومدم،بی خیال درس شو.من

دیگه عادت کردم این یه چیز عجیب و غریب نیست که.

-آره بابا تو کی غصه خوردي که بار دومت باشه حالا پاشو بریم پایین که نیما و سهیل تنها نشستن.

****

شب کنکور رسیده بود.نیما دل تو دل نداشت که من فردا امتحان رو خوب میدم یا نه ولی من خیلی ریلکس داشتم

سریال تلویزیون رو نگاه می کردم.فرداي آن شب وقتی نیما به حوزه رسوندم،خواست که منتظرم بماند ولی به اصرار

من سرکارش رفت.

تا حالا به عمرم سوالات به این عجیب و غریبی ندیده بودم.انگار نه انگار که من سه،چهار سال دبیرستان درس خونده

بودم و اون سوال ها جزو درس هایم بودند.هر سوالی رو که بی خیال می شدم و می رفتم سوال بعدي بیشتر تو گل می

romangram.com | @romangram_com