#بغض_غزل_پارت_8


عسل با خوشحالی می گفت: بابا به خاطر قبول شدن غزل می خواد به همه ي ما سور بده.

بچه ها همه تشویق کردند و هورا کشیدند جز من که نیما پرسید: غزل تو خوشحال نیستی؟

-براي چی ؟

-خب براي اینکه بعد از عمري تو یه ضرب همه ي درس هایت رو قبول شدي.

بابا به جاي من جواب داد: شما دو تا چرا دور برداشتید؟من که نگفتم حاضر شید فقط به مامانتون گفتم حاضر شو.

عسل گفت: بابا ،یعنی نمی خواي به ما سور بدي؟

بابا گفت: سور چی رو؟ سور این رو بدم؟

اینو گفت و کارنامه ي من رو انداخت روي میز و بعدش هم چشم غره اي به من رفت که جگرم آب شد و گفت:

-این شیرینی رو هم براي عیادت از آقاي سالاري گرفتم.مریض شده،می خوایم با مامانتون بریم بهش سر بزنیم.

بچه ها وقتی این موضوع رو شنیدند بادشان خوابید و عسل سریع دوید و رفت کارنامه رو خوند و بعد با حالتی غمگین

اون رو بر روي میز گذاشت و کنار رفت.بعد از اون نیما کارنامه رو برداشت و شروع به خواندن نمرات کرد.با شنیدن

نمره ي هشت از ریاضی و نه از عربی صداي سهیل به هوا بلند شد:

-من اینقدر با تو عربی کار کردم آخر سر شدي نه! تو خجالت نمی کشی؟ اگر من باشم که دیگه به تو درس یاد بدم.

-درس نده،مگه اینجا دایی پیام و نیما برگ چغندرند که منت تورو بکشم.

-آي آي! عجب پررویی هستی! من سه روز تموم نه شب داشتم نه روز تا توي مغز گچ تو یه چیزي فرو کنم.حالا به

جاي تشکر اسمش رو منت گذاشتی؟

همین موقع بود که مامان گفت: خب دیگه بسه ،غزل رو هرکارش کنی همینه که هست مگر اینکه با سرنگ چیزي رو

تو سرش کنی.

عسل گفت: آخ گفتی مامان!


romangram.com | @romangram_com